روزهای سحرخیزی که زود پا به راه می شدم پیرزن را میدیدم که ایستاده در نزدیکترین نقطه به آخرین گیت و زیر لب چیزی میخواند و چند باری سر میچرخاند، دست آخر هم از پر چارقد گل گلی اش خرده پولی بیرون می کشید و با دستهای لرزان و لبهایی همچنان جنبان می برد سمت صندوق صدقات.یکبار از سر کنجکاوی جلو رفتم و این شد باب آشنایی، فهمیدم که هر روز از پایین شهر راه میافتد و میآید و این مرام هر روزش است.
بعدتر از بچههای حفاظت شنیدم روز اول سفر آقا، می آید همانجای همیشگی، وقتی میفهمد آقا تهران نیستند و رفتهاند قم، درمانده این طرف و آن طرف را نگاه می کند، دست آخر از کسی می پرسد « پسرم... قم کدوم طرفه؟» و رو می کند به جهتی که نشانش داده اند و شروع به زمزمه می کند
لهجهی شیرین جنوبی داشت، شصت ساله نشان میداد که بعدتر فهمیدم کمتر است و این چین و چروکها حاصل گذران سخت زندگی است.
اولش که پیش آمد با شرمی آمیخته به غرور قلم و کاغذش را نشانم داد و گفت برایم می نویسی؟ گوشه ی پیاده رو نشستیم و قرار شد که بنویسم.
ساک دستی کوچکش را گذاشت یک طرف بینمان و یک پایش را دراز کرد، که مصنوعی بودنش کنجکاوم کرد که اشاره کنم به پا و بپرسم: «جنگ؟» و او تنها سری تکان دهد که آری و خیره شد به دوردست و انگار ذهنش رفت سراغ تصاویر گذشته ها، شاید جنگ.
به ساعتم نگاه کردم که یعنی دیرم شده ، چرخید سمت من و گفت « اینطوری شروع کن: با سلام به رهبر و مرادُم ». دوباره ساکت شد، گفت : « جوون یه تیکه زِمین از ارث پدری مونده ها! هم کوچیکه هم پرت! اییَم دُرُس که 20 ساله ازش بیخبرُم و سند نِداره، ولی خدا بزرگه »
من که گیج شده بودم هاج و واج نگاهش میکردم، ادامه داد که: «خو ایی اصلا رسم معرفت نی ، بعد ایی همه سال بیام و واسه آقا نامه بنویسم و اول بسم الله وام بخوام، که چی؟ که پسرُم میخواد دوماد بشه. به خدا روم نمیشه»
آمدم جوابی بدهم و کلمهی بنیاد از دهانم بیرون نیامده بود که گفت: « جوون ما همی جوریشم کارم سی خدا نبوده، کارت بگیرم، بذارم جیبُم، دیگه هیچ».
بعد برایم گفت که از اول دلش نمیخواسته به هوای درخواست بیاید و اینقدر اطرافیان گفته اند و گفتهاند تا راضی شده، ولی حالا اینجا، به قول خودش نزدیک بیت رهبری اصلا دلش رضا نمی داد که برای آقا اینطوری کاغذ بنویسد.
دست آخر از من پرسید که چه نوشتهام : خندیدم و گفتم: «فقط سلام دارد و رهبر و مراد». چیزی گفت و ماتم کرد و رفت. گفت این را هم بنویسم که : « هنوز یه پام سالمه، وایسادُم، پشت سر آقا وایسادُم».
بعد از نماز مغرب بود. آقا داشتند با چند نفر از علما دیدن می کردند. بحث خیلی جدی بود. ناگهان یکی از محافظ ها با دو دختر بچه آمد داخل. بچه ها بدجوری گریه می کردند. آب دماغ شان آویزان بود. هق هق می کردند. محافظ گفت: آقا ببخشید. اینها ا ینقدر گریه کردند که دیگر کسی حریفشان نشد. آمدند شما را ببینند. آقا نگاه تفقد آمیزی کردند و دست روی سر دختر کوچکتر کشیدند. احوال پرسی کردند اسم شان را پرسیدند. بچه ها خود را روی دست آقا انداختند ، عقده دل شان را خالی کردند.
دو دختر که کنار رفتند یک پسر بچه شش ساله پشت شان بود. یک پسر بچه با شلوار کردی و یک زیرپوش آبی رنگ کهنه و چفیه ای به دور گردن.
آقا پرسیدند : شما هم برادر این هایی؟
پسر سر را به آسمان پرتاب کرد و نزدیک آقا شد. شروع کرد در گوش آقا صحبت کردن. آقا به دقت گوش می داد. اخم ها را توی هم کشیدند و سر بلد کردند. پرسیدند: آقای نجات کجا هستند؟
همه تعجب کرده بودند. مگر این پسرک چه در گوش رهبر گفته بود که آقا رئیس کل سپاه ولی امر را صدا کرده؟! آقای نجات آمد. آقا گفتند: ببینید این آقا پسر چه می گویند، پی گیری کنید و به من خبر دهید.
نجات دست بچه را گرفت و به گوشه حسینیه رفت. پسرک یک دقیقه ای هم با نجات صحبت کرد. ناگهان نجات هم بلند شد. از قیافه اش معلوم بود که او هم گیج شده.فرید جلو رفت. گفت چی شده؟چی میگه؟
نجات گفت: میگه پدرم معتاد بوده. یک سال پیش همه چیزمان را برداشته و رفته. ما چند وقتی توی همان خانه که بودیم زندگی کردیم. اما بعد چند مدت صاحبخانه بیرون مان کرد. توی میدان هفتاد و دو تن چادر زده بودیم که دو ماه پیش شهرداری از آنجا هم بیرونمان کرد. این چند وقت را شبها در حرم می خوابیدیم اما از وقتی که آقا آمده و حرم را حسابی می گردند شبها ما را از آنجا بیرون می کنند. الان چند شب است که ما توی خیابون می خوابیم.
نجات به پسرک گفت: مادرت کجاست؟گفت: بیرون. الان میرم میارمش.
فرید دنبالش دوید. رفت تا جلوی در. از هر گیتی که رد می شد محافظین و مسئولین حراست می گفتند تو دیگه کجا بودی؟! پسرک بی توجه به سوالشان می دوید و ناگهان در جمعیت انبوده جلوی در گم شد. فرید به مسئولین حراست گفت: اگر این پسرک برگشت جلویش را نگیرید . قراره با مادرش برگرده.
توی همین گیر و دار بود که یک ربعی گذشت. ناگهان پسرک دست در دست یک کودک کوچکتر آمد. اولین گیت جلویش را گرفت. پاسدار گفت: آقا کوچولو کجا میری؟! پسرک در حالیکه چشمش برق می زد گفت: آقای خامنه ای با ما کار دا ره. فرید دوید جلو. گفت ولش کنید.بچه ها رفتند و ناگهان فرید با زنی که در میان جمعیت خود را به زور جلو می کشید روبرو شد.زن عصبانی بود. گفت: آقا این تخم سگ ما کجا رفت؟ آمده به من می گه بیا بریم من با آقای خامنه ای حرف زدم قراره خونه بهمان بدهند. بیا بریم. دست داداشش را گرفته و بدو بدو کشونده تا اینجا.
فرید متحیّر شده بود. گفت : بله خانم حرف زده.
زن گفت: چی ؟ حرف زده؟ با کی؟
فرید گفت: با آقای خامنه ای
زن داشت از حال می رفت. دیگر تخم سگ اش را فحش نمی داد. گریه می کرد و قصه بدبختی اش را تعریف می کرد. قصه از شوهری که معتاد بوده و رفته و ....
قبل از رسیدن رهبری به خانه ی شهید ؛
یکی از محافظها به مادر شهید گفت: مشکل و مسألهای دارید به آقا بگویید.
مادر شهید گفت:
یعنی ما هم غصه ایشون را زیاد کنیم؟ فقط عمرش زیاد بشه، سلامت باشه ما هیچ چیز نمیخواهیم.
آقا دیروز از سفر ده روزهشان به قم برگشتند +
از روز قبل، پیامک میرسید که فردا بعد نماز جمعه، قرار است مردم در خیابان فلسطین جمع شوند و بازگشت آقا به تهران را خیرمقدم بگویند.
رفتیم ببینیم چه خبر است. حدود یک و نیم مردم از نماز رسیدند به خیابان فلسطین.
دستشان گل بود و آمده بودند استقبال رهبرشان. توقع داشتند رهبرشان را ببینند ولی مسئولان گفتند برنامهای نیست و آقا امدهاند و انشالله اگر برنامهای بود خبر میکنند.
چند دختر با هم آمده بودند با چند دسته گل، شنیدم یکیشان گفت: “آبرویمان رفت، قمیها انقدر گل بهش دادن، ما خیلی کم گل اوردیم براش.” بعد هم زنگ زدند به یکی از دوستانشان و گفتند: “داری میای، برو چند شاخه گل بخر و بیار.”
احساسات مردم خیلی پاک بود، خیلی و من که وسط آن همه آدم پاک فقط نظارهگر شده بودم، گریهام می گرفت از این همه پاکی.
یکنفر روی کاغذ بزرگی برای آقا شعر نوشته بود، همه آمدند و ان را امضا کردند و گلهایشان را دادند انتظامات بیت تا به رهبر بدهند و خیرمقدمشان را به آقایشان برسانند.
آن وسط چند نفر هم در موبایلشان دنبال پیامکهای مربوط به سفر اقا میگشتند تا روی کاغذ بنویسند.
خانم میانسالی هم آمد و خواست که روی کاغذ از طرف او هم بنویسند “رهبرم خوش آمدی، جانم فدایت”
رهبر خوبمان، مردم خوبی دارد.