سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صدای پای باران
وبلاگ ویژه ی بازتاب سفر مقام معظم رهبری به شهر مقدس قم

دل نوشته ها | گزارش | به استقبال رهبر | صدای پای باران
دوشنبه 89/8/10 | 1:4 ع

گزارشی از حاشیه دیدار سرزده رهبر انقلاب با خانواده شهید عقلایی
مهدی قزلی
قبل از سفر رفقای خامنه‌ای‌دات‌آی‌آر گفته بودند برنامه 9 روزه است. یعنی باید چهارشنبه تمام می‌شد. ما هم قرار بود برگردیم؛ همان چهارشنبه ‌شب. اما خبر آمد خبری در راه است. این شد که ماندیم و هرچند نگفتند ولی حدس زدیم برنامه دیدار با خانواده شهداست، شب جمعه چه برنامه دیگری می‌تواند باشد؟
دوباره دو تیم شدیم و دوباره من در تیم دوم و رفتیم خانه شهید دوم. در راه فهمیدم قرار است رهبر خانه سه شهید برود و این یعنی باز هم من شانس نیاورده‌ام!

بدون دردسر خانه را پیدا کردیم، زنگ زدیم و وارد شدیم. پیرمردی بود که دستش را آتل بسته بودند و پیرزنی که پدر و مادر شهید محمدتقی عقلایی بودند و پسر جوانی که برادر کوچک شهید بود؛ خانه خلوت بود.

یکی از محافظ‌ها به مادر شهید گفت: مادرجان ببخشید ما صبح که آمدیم، گفتیم قائم‌مقام بنیاد شهید هستیم و آقای زریبافان می‌خواهد بیاید و قرار است برنامه تلویزیونی بسازیم ولی واقعیت این است که الآن آقای خامنه‌ای دارد می‌آید اینجا.

مادر گفت: قدمشان روی چشم. کمی مکث کرد و بعد گفت: کی؟ آقای خامنه‌ای؟ راست می‌‌گی؟ خدا به حق امام حسین عمرش را زیاد کنه. من کجا آقای خامنه‌ای کجا؟ تو رو خدا راست می‌گید؟
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10489/A/13890806_0310489.jpg
بعد دست‌هایش را بالا گرفت و گفت: ای خدا می‌دونی کی داره می‌یاد خونه ما؟

مثل خانواده شهید یزدی (که هفته پیش رفتیم خانه‌شان) تازه افتادند به تکاپو. پیرمرد را بلند کردند تا برود شلوارش را عوض کند. اصغر (برادر کوچک شهید که هم‌سن خودم بود) مسلط‌تر بود و حرف محافظ‌ها را گوش می‌کرد.

یکی از محافظ‌ها به مادر شهید گفت با پسرش دوست بوده. سال سوم راهنمایی هم‌کلاسی بوده‌اند و هر دو در بیت آیت‌الله مشکینی محافظ بوده‌اند. آخر سر هم گفت: مشکل و مسأله‌ای دارید به آقا بگویید.

مادر شهید گفت: یعنی ما هم غصه ایشون را زیاد کنیم؟ فقط عمرش زیاد بشه، سلامت باشه ما هیچ چیز نمی‌خواهیم.

مادر شهید از محافظ خواست زنگی به همسر شهید بزند تا حتما بیاید. همسر شهید البته با برادر شهید ازدواج کرده بود و باز هم عروس همین خانه بود. مادر گلایه داشت که چرا نگفته‌اند رهبر می‌‌‌‌‌‌آید. البته خودش زود جواب داد که البته کار درستی می‌کنید. محافظ هم توضیح داد این توصیه خود رهبر است که نگوییم چون اگر خانواده‌های شهدا بفهمند رهبر دارد می‌آید، خودشان را به زحمت می‌اندازند.

مادر داشت توضیح می‌داد که محمدتقی، پسر شهیدش، با آقای سازگار (مداح معروف) هم‌پاچه هستند. ما با تعجب به هم نگاه کردیم که هم‌پاچه یعنی چه. یکی از دوستان توضیح داد که قمی‌ها به باجناق می‌گویند هم‌پاچه!

از بی‌سیم کدی را به رمز گفتند و معلوم شد رهبر نزدیک است. برادر شهید رفت داخل حیاط و مادر شهید پشت سر او. پدر را هم که پادرد داشت نشاندند و گفتند لازم نیست از جایش تکان بخورد. رهبر که از در حیاط وارد شد، برادر شهید به گریه افتاد. مادر هم همین‌طور. برگشتم و دیدم پیرمرد هم (که هنوز رهبر در زاویه دیدش نبود) گریه می‌کند. برادر شهید رفت به استقبال و رهبر بغلش کرد. مادر شهید هم جلو رفت و گفت: سلام آقاجان. خوش آمدی که خوشم آمد از آمدنت/ هزار تا جان شیرین فدای هر کدام از قدم‌هات.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10489/A/13890806_0410489.jpg
رهبر سلام کرد و وارد شد. پیرمرد از جایش بلند شد. رهبر با او دیده بوسی کرد. مادر شهید یک‌سره قربان‌صدقه می‌رفت: جان من وبچه‌هام فدای یک تار موی شما.

رهبر گفت: خدا نکند. خدا شما را حفظ کند. پیرمرد خیلی آرام نشسته بود و گریه می‌کرد. حال خوبی داشت. تازه توانستم به خودم بیایم و اطرافم را از نظر بگذرانم. استاندار و رییس بنیاد شهید هم آمده بودند. رهبر برای عوض کردن حال جلسه گفت: خوب از شهیدتان بگویید؟ کجا شهید شد؟ کی به دنیا آمد.

مادر محمدتقی چند دقیقه‌ای درباره پسرش صحبت کرد: سال 42 به دنیا آمد؛ شب تولد امام زمان. شب عید قربان هم شهید شد. آقا لباس پاسداری که می‌پوشید من خیلی خوشم می‌آمد. خودش هم می‌گفت مادر دعا کن در این لباس بمانم، در این لباس شهید شوم با همین لباس هم خاکم کنند. همین هم شد، توی جزیره مجنون. دو سه روز قبل از شهادتش زنگ زدم گفتم محمد بچه‌ات بهانه می‌گیره یک سر بیا خونه و بعد برو. گفت خجالت می‌کشم وقتی بچه‌های گردان اینجا هستند من بیام مرخصی. دو سه روز دیگه خودمان می‌آییم. اگر هم نیاییم می‌آورندمان. همین هم شد. دو سه روز بعد آوردن‌شان با همان دوستان الآن 7-8 نفری کنار هم ردیفی دفن هستند توی گلزار شهدا.

رهبر گفت: خدا شهید شما را با پیامبر محشور کند. خدا از شما هم راضی باشد. این روحیه پدر و مادرهای شهدا حکم روح را دارد در جسم. اگر نداشتند این روحیه را، اگر جزع و فزع می‌کردند، حرکت شهادت‌طلبی کند می‌شد.

پدر شهید آرام نشسته بود و گوش می‌داد. مادر گفت: وصیت خودش بود حاج آقا. گفته بود گریه نکنید. البته ما هرچی داریم از شما، از آقا خمینی داریم. ما وظیفه‌مان را، انجام دادیم. من اگر چهار تا پسرم هم می‌رفتند شهید می‌شدند وظیفه‌ام بود.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10489/A/13890806_0510489.jpg
رهبر با لحن خودمانی‌تری گفت: کار بزرگ را شما انجام دادید... یک روزی می‌رسه خانم که روز قیامته. آن روز همه دلهره دارند. در حدیث هست که حتی انبیا هم استغاثه می‌کنند به درگاه الهی. آن روز این فرزند شهید به دادتان می‌رسد. آن روز این صبر شما مثل فرشته‌ای دستتان را می‌گیرد.

رهبر از بچه‌های شهید پرسید. مادر گفت در راه هستند و توضیح داد که همسر شهید با برادر شهید ازدواج کرده. رهبر لبخند زد و گفت: چه کار خوبی کردید. بعد از برادر کوچک شهید پرسید چه کار می‌کند. اصغر گفت در نطنز کار می‌کند. رهبر خوشحال شد و گفت آفرین!

مادر شهید بغض کرد و گفت: حاج آقا من دعا می‌کردم شما را در خواب ببینم. رهبر خندید و گفت: ای کاش برای چیز بهتر دعا می‌کردید. بعد رو کرد به پدر محمدتقی و گفت: شما چه کار می‌کنید؟ دستتان چی شده؟ پیرمرد گفت کار نمی‌کند و دیگر بازنشسته شده. دستش هم به خاطر افتادن با موتور شکسته. رهبر پرسید: چند سالتان است شما. اصغر جواب داد متولد 1318 هستند. رهبر لبخند زد و گفت: هم‌سن هستیم ولی اگر با هم برویم توی خیابان همه خواهند گفت شما 10 سال جوان‌تر هستید... البته برای موتورسواری سن من و شما یک کم زیاد است.

به پیرمرد نمی‌آمد که اینقدر بابصیرت باشد. جواب داد: نه حاج آقا صدمه شما از ما بیشتر است، شما هم صدمه جسمی دارید هم صدمه روحی. شما غصه زیاد می‌خورید.

همین موقع همسر شهید رسید. بهت زده بود. باورش نمی‌شد که رهبر را دیده است. پشت سر او دختر شهید هم آمد. دختری که حالا در یکی از روستاهای نزدیک قم معلم بود. هر دو ناباورانه آمدند و جلوی رهبر نشستند و به گریه افتادند. همسر شهید می گفت: قربانتان بروم... قدم روی چشم ما گذاشتید. گریه شوق‌شان دل سنگ ما را هم تکان داد. دختر عبای رهبر را بوسید. اصغر به اشاره محافظ‌ها از همسر و دختر شهید خواست بنشینند روی مبل کناری.

صدای زنگ درآمد و یک دقیقه بعد اکبر (برادر دیگر شهید هم وارد شد) هول شده بود. جلو رفت و رهبر را بوسید و نشست کنارش. رهبر برای اینکه فرصتی باشد تا حال همسر شهید جا بیاید. از اکبر سؤال کرد شما چه می‌کنید آقاجان؟ اکبر جواب داد: من همسایه شما هستم. توی انسیتو پاستور کار می‌کنم.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10489/A/13890806_0910489.jpg
رهبر پرسید: چه خبر؟ اوضاع آنجا خوب هست؟ اکبر با رندی جواب داد خوبه فقط ما مشکل بودجه داریم. رهبر با خنده جواب داد: کی نداره؟ برای رهبر و بقیه چای آوردند. سینی را یکی از محافظ‌ها گرداند. همسر شهید گفت: باورم نمی‌شه آقا که شما را دیدم.

رهبر چایش را برداشت و آرام‌آرام نوشید.

دختر شهید پر چادرش را آورده جلوی آورده بود جلوی دهان و بینی‌اش و از چشم‌های سرخ‌شده‌اش هنوز اشک قِل‌قِل می‌خورد و بیرون می‌آمد.

رهبر از دختر شهید پرسید: شما معلم هستید درسته؟ دختر گفت بله و اسم روستایی که درس می‌داد را گفت. گفت پایه دوم و سوم درس می‌دهد و ادامه داد: آقا بچه‌های کلاس من آرزو دارند شما را ببینند.

رهبر لبخند زد و جواب داد: سلام من را به‌شان برسانید. بعد پرسید: پسر شهید کجا هستند؟ همسر شهید جواب داد: پسرم مهندسه تهران کار و زندگی می‌کنه. الآن توی راهه داره میاد. رهبر گفت: من این چای را می‌خورم و کم‌کم مرخص می‌شوم. آدرس خانه شهید سوم را می‌گویم بدهند، اگر فرزند شهید آمد و دوست داشت من را ببیند، بیاید آنجا.

همسر شهید گفت: آقا من یک آرزو در زندگی‌ام دارم که پسرم لباس خادمی امام رضا بپوشه.

رهبر جرعه‌ای از چای را نوشید و گفت: من پیگیر می‌شوم، هر کار بتوانم می‌کنم.

برادرزاده شهید (که برادر ناتنی بچه‌های شهید هم بود) به رهبر گفت: حاج آقا من هم عمره دانشجویی ثبت نام کردم ولی اسمم درنیامد. میشه شما یه چیزی بهشون بگید من بتونم برم.

رهبر با خنده گفت: خوب اسم شما درنیامده من چه کار کنم. و ادامه داد: شما دعا کنید بلکه سال بعد بشه. گفتن من خوب نیست، دستوری می‌شود. هم لطف خودش را از دست می‌دهد هم در مجموعه‌ای که دست‌اندرکار است تأثیر بد می‌گذارد. بروید جمکران دعا کنید از حضرت بخواهید... نه این موضوع را، همه چیز را. مطمئن باشید جواب می‌دهند. همسر شهید که هنوز از بهت بیرون نیامده بود گفت: به برکت دعای شما و این جمهوری اسلامی همه بچه‌های ما درس‌خوانده شدند و تحصیلات عالیه دارند.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10489/A/13890806_0710489.jpg
رهبر قرآنی خواستند و صفحه اولش را باز کردند تا چیزی بنویسند. یاد ازدواج مجدد همسرشهید افتادند و گفتند: من با ازدواج همسران شهدا موافقم ولی یکی از بهترین کارهایی که من را از ته دل خوشحال می‌کند، ازدواج برادر شهید با همسر شهید است.

مادر شهید نکته‌ای راجع به تعمیر خانه به رهبر گفتند. رهبر به رییس بنیاد شهید رو کردند و گفتند: شما راهی دارید؟ زریبافان تأیید کرد. رهبر با لبخند گفت: همه‌کاره ایشان هستند که می‌گویند حل می‌شود. زریبافان از خجالت قرمز شد و آرام گفت: ما چه کاره‌ایم تا شما هستید.

رهبر قرآن را به پدر شهید داد و هدیه‌ای به مادر شهید. بعد مثل همیشه آخر کار گفت: خوب خانم مرخص فرمودید؟ و بلند شد.

رهبر تا برسد به در حیاط دو تا چفیه و سه تا انگشتر داده بود به خانواده شهید. پشت سر رهبر از خانه بیرون آمدم ودیدم زن‌های همسایه ایستاده‌اند توی کوچه و گریه می‌کنند. رهبر دستی برایشان تکان داد و نشست توی ماشین و رفت.

ما برگشتیم داخل خانه. یکی دو تا از محافظ‌ها منتظر پسر شهید شدند تا اگر رسید ببرندش پیش رهبر. من هم با محافظ‌ها ماندم. مادر شهید داشت با آب و تاب سیر تا پیاز ماجرا را برای عروسش تعریف می‌کرد. برای ما هم میوه و چای آوردند. همسر شهید گفت: دخترم هر روز 8:30 تازه تعطیل می‌شد. امروز شانس آورد که زودتر آمد. یکی از محافظ‌ها هم گفت: این اولین بار بود که رهبر جایی رفته و گفته کسی که نیست را بیاورند تا ببیند. کمی مکث کرد و ادامه داد: البته اگر تا وقتی که آقا خانه شهید سوم هست برسد. حالا کجا هست نزدیک یا دور؟
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10489/A/13890806_0210489.jpg
همسر شهید به پسرش زنگ زد. هنوز توی اتوبان قم بود. مادر شهید تعارف کرد میوه بخوریم. گفت: بخورید بگذارید شهیدم خوشحال شود. پدر شهید گفت: ما توی این خانه هر سال روضه می‌گیریم. حاج خانم می‌گه بفروش بریم جای دیگه که ساختمانش اینقدر قدیمی نباشه. اما اونوقت روضه را چه کار کنم؟ یکی از محافظ‌ها گفت: حاجی إن‌شاءالله حل شد دیگه. رییس بنیاد شهید قول داد اینجا را تعمیر کنه.

میوه و چای را خوردیم. محافظ گفت بعید می‌دانم پسرتان برسد. بعد با بی‌سیم پرسید برنامه خانه شهید سوم تمام شده یا نه. از پشت بی‌سیم جواب آمد که تمام شده و رهبر در حال برگشتن هستند. دیگر امیدی نبود. همه بلندشدیم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. توی راه به فکر پسر شهید (مجید) بودم که حتما حسابی داشت توی اتوبان گاز می‌داد تا برسد به دیدار رهبر. راستی وقتی برسد و بفهمد دیدن رهبر را از دست داده چه حالی می‌شود؟
دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای 

دیدگاه های شما :
دوشنبه 89/8/10 | 12:28 ع

گزارش دید و بازدید سرزده رهبر از خانواده شهید کارکوب‌زاده

محمدتقی خرسندی
هنوز خستگی هشت روز سفر از تنم بیرون نرفته بود که مهدی زنگ زد: «تقی! برگرد بیا قم. یه روز به سفر اضافه شده. فردا شب هم برنامه هست». چون روز آخر، برنامه عمومی دیگری نبود، یک روز زودتر برگشته بودم تهران. اما ظاهرا کار خاصی پیش آمده که برنامه 1 روز اضافه شده. همه برنامه‌هایم را تلفنی کنسل کردم تا برگردم قم.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
از خانه اولین شهید که خارج می‌شویم، مینی‌بوس رفته. با بقیه خبرنگارها می‌رویم توی یک وانت دوکابینه «گشت راهداری». 7 نفر با کلی لوازم عکاسی و فیلم‌برداری. آخرین شب سفر است و همه برنامه ریخته‌اند که بلافاصله برگردند تهران. تمام‌شدن سختی 10 روز سفر، سختی تنگیِ‌جا در وانت را کم کرده. توی همان فشردگی، بازار شوخی داغ است، تا می‌رسیم به خانه شهیدان کارکوب‌زاده. 2 شهید؛ خلیل و عبدالجلیل. و 1 مفقودالاثر؛ منصور.

وارد خانه که می‌شویم، همان‌جا جلوی در اتاق خشکمان می‌زند؛ همه‌مان. یک تخت‌خواب توی اتاق و یک نفر روی آن. پدر خانواده که از 1 سال پیش بر اثر سکته مغزی به کما رفته و حالا فقط پوست و استخوانی است بر روی تخت؛ بدون ذره‌ای گوشت. این را حتی از روی پتویی که رویش انداخته‌اند هم می‌توان فهمید. صورت گودافتاده، دهان باز، چشمان فرورفته. زیاد شنیده بودم کسی مثل یک تکه گوشت روی تخت افتاده باشد، اما این پدر، حتی همان تکه گوشت را هم نداشت.

در و دیوار خانه محقر، پر است از عکس‌های جبهه و جنگ. برخلاف خانه‌های قبلی، عکس‌ها فقط مربوط به شهیدان نیست. هر عکس و کارت پستالی که به جنگ ربط داشته باشد، یا رنگ و بوی مذهبی داشته باشد، روی در و دیوار نصب شده. حتی جمله‌ای درمورد نسبت بی‌جحابی و تمدن. به قول یکی از بچه‌ها، شبیه پایگاه بسیج است این خانه. مادر به محافظ‌هایی که پرسیده‌اند امشب میهمان دارند یا نه، عکس‌های سربازان جنگ را روی دیوار نشان داده و گفته: «اینا همه مهمان مایند.»

به اعضای خانه، تازه خبر داده‌اند که میهمان‌شان رهبر است. مادر و دختر تا حالا فکر می‌کردند قرار است از بنیاد شهید بیایند. پدر هم که روی تخت است و تقریبا از همه‌جا بی‌خبر. دیروز به‌شان زنگ زده و گفته‌اند فرم دریافت یارانه‌تان با اطلاعات بنیاد شهید هم‌خوانی ندارد و فردا برای بررسی دقیق‌تر می‌آییم، خانه باشید. و حالا شنیده‌اند که مهمان‌شان رهبر است.

دو نفری به تکاپو افتاده‌اند که خانه را آماده میزبانی رهبر کنند؛ مثل خانه‌های قبلی. هرچه هم می‌گوییم نیازی به مرتب کردن خانه و پذیرایی و... نیست، قبول نمی‌کنند؛ مثل خانه‌های قبلی. به این خانواده هم گفته‌اند به کسی خبر ندهند که میزبان کی هستند؛ مثل خانه‌های قبلی. فقط فرقشان این است که اجازه دارند به برادرشان بگویند بیاید خانه. آن هم به این بهانه که استاندار آمده و هیچ مردی در خانه نیست. پدر که با آن وضع، نمی‌تواند میهمان‌داری کند.

خانه کوچک، با قرارگرفتن یک تخت‌خواب برای بیمار، کوچک‌تر شده و کار برای تصویربرداری سخت‌تر. خبرنگارها یک پاشنه در بین دو اتاق را درمی‌آورند تا امکان تصویر گرفتن از اتاق دیگر وجود داشته باشد. می‌دانند که تا چند دقیقه دیگر، این اتاق دیگر جای تکان‌خوردن ندارد. می‌روند سراغ پاشنه دیگر در که جلویشان را می‌گیرم. حسابی دارند خانه را به هم می‌ریزند.

صدای زنگ در بلند می‌شود. پیرزنی پشت در است. ظاهرا کار هرشب‌اش است که می‌آید اینجا برای شب‌نشینی. خودش هم مادر شهید است، پس چه هم‌صحبتی بهتر از یک مادر شهید دیگر. چاره‌ای نیست. برای این که همسایه‌های دیگر نفهمند، راهش می‌دهند داخل. مادر دوم، بی‌خبر از همه‌جا، با چادر رنگی‌اش می‌نشیند توی اتاق دیگر. لابد کلی هم تعجب کرده که چرا امشب این خانواده این‌همه مهمان دارد.

تا رهبر بیاید، سعی می‌کنم اطلاعاتی از خانواده کسب کنم. اصالتا شوشتری هستند و خودشان ساکن آبادان بوده‌اند که جنگ شروع شده. لهجه غلیظ عربی دارند. مادر مرتب خاطره حصر آبادان را تعریف می‌کند که مدت‌ها توی محاصره بوده‌اند و وقتی قرار می‌شود از شهر خارج شوند، همین دخترشان، که آن موقع کلاس دوم ابتدایی بوده، از ترس نمی‌توانسته راه برود. حتی چشمش را هم باز نمی‌‌کرده. درک نمی‌کنم سختی این ماجرا را. اما از تکرار کردن مادر، معلوم است از بدترین خاطره‌های زمان جنگش است.

5 پسر دارد و 3 دختر. 2 پسرش که شهید شده‌اند. منصور هم که مفقودالاثر است. یعنی با برادرش اسیر شده بوده که چون برادرش مجروح بوده، می‌برندش درمانگاه و او زنده می‌ماند. اما از منصور خبری نمی‌شود. بنیاد شهید، او را شهید حساب می‌کند. اما خواهر شهید می‌گوید: «تا حالا هرکس خوابش رو دیده، شهید ندیده‌اش. گفته برمی‌‌گردم. حالا کی برمی‌گرده، نمی‌دونیم. با امام زمان برمی‌گرده یا... نمی‌دونیم. خدا می‌دونه.» تصویر منصور را که آرپیجی به دست گرفته، بزرگ نقاشی کرده و روی دیوار زده‌اند. می‌گویند صدایش را هم دارند روی سی‌دی. ظاهرا توی عراق مصاحبه‌ای کرده بوده که صدایش را گیر آورده‌اند. می‌خواهند سی‌دی را آماده کنند تا برای رهبر پخش کنند که می‌گوییم فرصت این کارها نیست.

دو برادری هم که زنده‌اند، مجروحند. یکی چهار بار مجروح شده. مادرش می‌گوید: «سال اولی که آقای خامنه‌ای رئیس‌جمهور شده بود، چندبار رفته بیمارستان فیروزگر عیادتش. امام رضا 2 بار شفاش داده. 8سال اسیر بوده. فلج شده بود. الآن هم عصب یه دستش قطعه. نمی‌تونه چیز سنگین بلند کنه.» عکسی از این برادر، همراه سه اسیر دیگر در اردوگاه عراق روی دیوار نصب شده. این همان برادری است که در راه آمدن به اینجاست.

برادر دیگر هم مجروح است. موجی شده، مثل مادرش. الآن در آبادان است. اما پرونده جانبازی ندارد. «هر کس بستری نشده، جزو آدم حساب نمی‌شه.» این را مادری می‌گوید که سه پسرش شهید، دو تایشان مجروح و خود و همسرش هم مجروح جنگ هستند. اما فقط یک پسرش پرونده جانبازی دارد؛ بقیه نه.

مادر هم که شیمیایی شده. توی درگیری جمعه خونین عربستان هم مجروح شده. اما او هم پرونده ندارد. توی جنگ هم، دکتر گفته بیماری‌اش خوب نمی‌شود، چون مدام می‌رفته به مناطق جنگی. تا کمی بهتر می‌شده، راه می‌افتاده به سمت اهواز و آبادان. و دوباره بیماری عود می‌کرده به خاطر سروصدای بمب و خمپاره.

سروصدای بی‌سیم و کدهای ردوبدل شده، نشان می‌دهد که رهبر آمده. مادر هم متوجه می‌شود. می‌خواهد برود دم در برای استقبال. اما راهروی خانه آنقدر باریک است که محافظ‌ها اجازه نمی‌دهند. ناچار می‌آید توی اتاق. رهبر را که می‌بیند، دیگر از آن مادر صبور و شوخ‌طبع خبری نیست. می‌زند زیر گریه: «اللهم صل علی محمد و آل محمد. آقا بذار دورت بگردم.» و می‌گردد دور رهبر. رهبر چشمش می‌افتد به تخت: «ایشون به هوش‌اند؟»  مادر جواب می‌دهد که فقط درک می‌کند، اما هیچ حسی ندارد. رهبر چند بار با صدای بلند سلام می‌کند و بعد: «خدا ان‌شاءالله شما رو حفظ کنه. شما رو نگه داره. اجرتان بده. شهدای شما رو با پیغمبر محشور کنه.» و مادر نیز به همسرش توضیح می‌دهد: «حاجی پاشو. آقا اومده.»  و به رهبر می‌گوید: «به خونه شهدا خوش اومدین»
 
مادر دوم تازه فهمیده میهمان کیست. جلو می‌آید و می‌زند زیر گریه: «حاج‌آقا. من پسرم قطع نخاع بود. چهار سال. بعد شهید شد.» همه میهمان‌ها اشک می‌ریزند.

رهبر می‌نشیند روی صندلی و می‌خواهد احوال‌پرسی کند. اما مادر فرصت نمی‌دهد و شروع می‌کند به گله‌گذاری: «آقا! انقدر غم خوردم. انقدر غصه خوردم. به خدا. حالم خیلی بد شده بود.» رهبر می‌گوید چرا؟ «دیروز صبح زنگ زدم دفترتون. گفتم مسوول این برنامه که من رو از دیدن آقا محروم کرده، خدا زجرش بده.» توی همان حال، همه می‌زنند زیر خنده، حتی رهبر. رهبر علت را می‌پرسد. «گفتم برای این که حق من این نبود. من با این وضع نمی‌تونم بیام دیدار آقا. 1ساله حتی آقا رو تو تلویزیون هم ندیدم.» و می‌گوید که مریض شده و همسایه‌ها دنبال ماجرا بوده‌اند که رهبر بیاید خانه‌شان.

قبل از آمدن رهبر برایم تعریف کرده بود. چهارشنبه هفته پیش یک نفر به آنها خبر داده که رهبر فردا می‌آید خانه‌تان. معلوم نیست از کجا این حرف را زده بوده. این خانواده اصلا توی برنامه هفته پیش نبود. به هرحال، همه خانواده آماده بوده‌اند، اما حجت‌الاسلام رحیمیان می‌آید. مادر خیلی ناراحت می‌شود. به رحیمیان می‌گوید من با شما کاری ندارم. من می‌خواهم رهبر را ببینم. و از همان موقع مریض می‌شود. هم شیمیایی‌اش و هم موجی بودنش عود می‌کند. نامه می‌نویسد برای رهبر. به قول دخترش: «مثل بچه‌ها دنبال آقا می‌گشت.»

رهبر می‌گوید نامه را دیده که شعری داشته. بعد می‌گوید: «این رو به شما بگم. من امشب بنا نبود قم بمونم. فقط به خاطر شما موندم. البته خونه 2شهید دیگه هم رفتیم. اما من به خاطر شما موندم. برای این که بتونم شما رو ببینم» شعرش را قبل از آمدن رهبر برایم خوانده‌بود. 2بیت شعر که روی یک کاغذ چندسانتی و با مدادرنگی نوشته بود و فرستاده بود دفتر رهبری؛ توی همان حالت موجی بودنش. و حال همان تکه کاغذ، سفر رهبر را یک روز طولانی‌تر کرده بود:

«آرزو داشتم که به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یک سال است که شویم هم‌نشین تخت‌خواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی»

کار رهبر، من را یاد خاطره‌ای از امام خمینی می‌اندازد. فکر کنم همین حجت‌الاسلام رحیمیان تعریف می‌کند که نامه‌ای دادیم به امام. مادر شهیدی نوشته بوده که به تهران آمده برای دیدار امام. اما موفق به دیدار نشده. امام هم زیر نامه می‌نویسد: «تا این مادر شهید را به دیدار من نیاورید، هیچ‌کس را ملاقات نمی‌کنم.»

مادر ادامه می‌دهد: «به بی‌بی، حضرت معصومه گفتم بی‌بی‌جان! این عزیزت‌رو خودت بفرست خونه‌مون. قسمش دادم توروخدا آقا رو بفرست.» و رهبر می‌گوید: «همون‌ها فرستادن دیگه. همون‌ها زدن پس گردن‌مون»

فرصت می‌شود که رهبر حالی از پسرها بپرسد که مادر دوم به نفس‌نفس می‌افتد از زور گریه. مادر اول می‌گوید: «حالا نمیر تا آقا رو ببینی.» بازهم وسط گریه، همه می‌زنند زیر خنده.

مادر از فرزندانش می‌گوید که فرزند بزرگتر در خرداد همان سال جنگ دیپلم گرفته بوده و همان سال شهید شد. دیگری دوم دبیرستان بود که سال 60 شهید شد. فرزند دیگر، با آن یکی که 4 بار مجروح شده، اسیر شد. و این‌طور بقیه ماجرا را تعریف می‌کند: «اون که مجروح بود، قسمت شد که دیگه نمیره. بردن بیمارستان درمونش کردن. اما این یکی رفت... که هنوز داره میره. الحمدلله» و آن فرزندی که هنوز داره می‌ره، همان فرزند مفقودالاثر است که هنوز مادرش چشم‌به‌راه است، بلکه دیگر نرود و برگردد.

رهبر، خانواده را دعا می‌کند: «خداوند ان‌شاءالله که دل شما رو شاد کنه. چشم شما رو روشن کنه با خبرهای خوب؛ با حوادث خوب؛ با اجر بزرگ.»

مادر ادامه می‌دهد: «الحمدلله. شکر. ما همیشه دل‌مون قرصه که می‌تونیم دعا کنیم. خدا که زبون‌مون رو ازمون نگرفته. اگه کسی بدی کرد، دعای خوب می‌کنیم که خدایا کار بهتری گیرش بیاد که از این محل بره. اگه کسی کم‌کاری کرد، دعا می‌کنیم خدایا کار بهتری بهش بده که دل بکنه و از این کار بره...»

 مادر دارد از دعاهایش می‌گوید که پسرش با همسر و فرزندانش می‌رسند؛ یک دختر و پسر نوجوان. هنوز خبر ندارند میهمان کیست حتی محافظ‌ها که بازرسی‌شان کرده‌اند، ماجرا را نگفته‌اند. از در اتاق که وارد می‌شوند، خشک‌شان می‌زند. پدر همان‌جا می‌نشیند و زارزار می‌زند زیر گریه. وضع پدر که این باشد، وضع همسر و فرزندان معلوم است.

مادر حرفش را ادامه می‌دهد: «کسی هم که خوب کار می‌کنه، می‌گیم خدا کنه بمونه. مثل حاج‌آقا احمدی‌نژاد. می‌گیم خدا کنه این مدتی که مونده، انقدر طولانی بشه تا بتونه همه کارایی که لازمه انجام بده.»

و رهبر حرف مادر شهید را کامل می‌کند: «خدا ان‌شاءالله این دعاهای شما رو مستجاب کنه. دل شما ها رو شاد کنه. ما رو هم از فیوضات و برکات این خانواده نورانی شما بهره‌مند کنه.» و بعد از مادر می‌خواهد که حاضرین را معرفی کند.

خواهر شهید همه اعضای خانواده را معرفی می‌کند. اما یادش رفته که خودش را معرفی کند. رهبر می‌پرسد شما دختر خانواده هستین؟ مادر تایید می‌کند و باز خاطره محاصره آبادان را تعریف می‌کند و می‌گوید: «اعصابش به هم ریخت. گفتند درمانش اینه که دیگه منطقه جنگی نبینه. الآن 40 سالشه. عصای دست من و پدرشه.»

رهبر حالی از پسر جانباز و آزاده خانواده می‌پرسد و حالی هم از عصای دست پدر و مادر. بعد هم دعایشان می‌کند.

حالا نوبت می‌رسد به مادر دوم. حالش را می‌پرسد. مادر خاطره‌ای تعریف می‌کند که انگار ماندگارترین خاطره‌اش است: «بچه‌ام قطع نخاع بود. بردنش دیدن امام. نمی‌تونست بایسته. مردم بلند شدن، اون امام رو نمی‌دید. می‌گفت بشینید من امام رو ببینم. تا این که مردم می‌شینن و پسرم می‌تونه امام رو ببینه. بعد چند وقت هم شهید شد.» این مهم‌ترین خاطره مادر از فرزندی است که بدون پدر، بزرگش کرده. و حالا حرف مهم خودش: «من همیشه دعا می‌کنم خدا دشمنای شما رو نابود کنه.» مادر اول مدام دارد خدا را شکر می‌کند.

رهبر، قرآنی می‌گیرد برای هدیه دادن. از احوال خانواده مادر می‌پرسد و جواب می‌شنود که مادر و برادرانش در شوشتر هستند. یک برادرش مجروح است. پسربرادرش کوچک بوده که موج انفجار «پرت و پلایش کرده». و ادامه می‌دهد: «اما خدا رو شکر که شما هستین. خوبا هستن. خدا خوبا رو زیاد کنه. بدا رو هم خوب کنه. اگه نمی‌خوان خوب بشن هم، نیست‌شون کنه... که یه خورده مملکت خلوت شه» باز هم همه می‌زنند زیر خنده. پیرزن اجازه نمی‌دهد که فضای جلسه سنگین شود. هر از گاهی با حرفی، جمعیت را می‌خنداند.

دختر، دیگر دلش طاقت نمی‌آورد. حرفش را می‌زند: «مادرم هم، بنده‌خدا خودش هم جانباز شیمیاییه. حتی یه دفعه هم تو کتک‌کاری‌های مکه تو سال 66 هم مجروح شده. اما متاسفانه اینا هیچ‌کدومشون پرونده ندارن. وقتی بهشون می‌گیم، می‌گن افتخار کنید مادر شهیدید. حتما می‌خواید حقوق جانبازی بگیرید؟»

رهبر را این‌طور ندیده بودم تا حالا. سرخ می‌شود. نه از بغض کردن. انگار از شرمندگی است. چندبار لبش را می‌گزد تا برخودش مسلط شود. نگاهی به زریبافان می‌اندازد، با همان خشم. انگار دنبال راهی می‌گردد تا از زیر این بار سنگین خلاص شود، بدون آن که بی‌احترامی به کسی کرده باشد: «هرکس این حرف رو زده، آدم بی‌ادبی بوده.» و بعد راهی پیدا می‌کند برای آرام کردن خانواده: «اما الآن الحمدلله رئیس بنیاد شهید، یک مرد مومن صالح عاشق خانواده شهداست. و اون آقا ایشونه. این آقا که اینجا نشسته» و به زریبافان اشاره می‌کند. زریبافان که همین‌جوری سرخ است، سرخ‌تر می‌شود.

مادر دوم داغ دلش تازه می‌شود: «ببخشید! همین رئیس بنیاد که تازه اومده و خودش جانبازه، به من هم بدقولی کرده.» رهبر با خنده به زریبافان اشاره می‌کند: «ایناها. اینه» بقیه به داد زریبافان می‌رسند: «نه. منظورش مسوول قمه.» و مادر دوم ادامه می‌دهد: «یک ساله به من قول داده من رو با یه همراه، با هواپیما بفرسته مشهد. اما می‌گه با قطار برو. من پام درد می‌کنه. نمی‌تونم. مرد هم که ندارم.» و این بزرگترین خواسته یک مادر شهید است. رهبر به زریبافان می‌گوید: «بگید بدقولی نکنن.» و این یعنی که مادر می‌رود به مشهد؛ با هواپیما.

دختری وارد مجلس می‌شود. رهبر می‌پرسد: «این کوچولو کیه؟» و می‌شنود دختر همسایه است که رهبر را دیده و بی‌قراری کرده و محافظ‌ها مجبور شده‌اند بیاورندش داخل خانه. رهبر اسمش را می‌پرسد؛ حدیثه پروانه.

مادر اجازه می‌گیرد برای گِله‌گی. حدس می‌زنم صحبت از همسر بیمار و مخارج بیمارستانش است. مادر ادامه می‌دهد: «حاج‌آقا! این محله وسیله نقلیه نداره. خانواده‌ها موندن النگار. یه کارتن نامه هم دادیم. استانداری و فرمانداری و اتوبوسرانی. می‌گن مسافر نداره. ایستگاه نمی‌زنن. ماشین نمیاد ده دقیقه وایسته.»

یکی از مسوولین بیت، فوری برگه کاغذی می‌دهد به استاندار، یعنی که: «خودت بنویس، قبل از این که آقا بگه.»

مادر ادامه می‌دهد: «استاندار قبلی اومد اینجا. گفتم اگه وسیله نقلیه اینجا نیاد، شکایت‌تون رو می‌کنم به حضرت معصومه. انقدر حضرت معصومه مظلومه، هیچ‌کاری‌شون نکرد.» جمعیت می‌زند زیر خنده. استاندار حالا خودش می‌نویسد، بدون این که رهبر بگوید. و رهبر می‌گوید: «چرا. همین که از قم برش داشت و بُردش، خیلیه.» استاندار می‌گوید: «من می‌شنوم و حتما عمل می‌کنم ان‌شاءالله.» و رهبر معرفی‌اش می‌کند: «ایشون استاندار جدید هستن.» و مسوول‌ اجرایی بیت به استاندار می‌گوید: «بنویس و انجام بده. قبل از این که از قم بندازدت بیرون!»

ظاهرا این خانواده، کارهای زیادی برای محله انجام می‌دهند. قبل از آمدن رهبر وقتی خواستیم کارهایش را بگوید، قبول نکرد. یک نفر گفت همان‌ها را که به حاج‌آقا رحیمیان گفتید، به ما بگویید. اما مادر جواب داد: «اون موقع عصبانی بودم که آقا نیومده. می‌خواستم خالی بشم.»

رهبر قرآن و سکه‌ای را به هر دو مادر می‌دهد. بعد سکه‌ای به پسر و دختر خانواده. بعد هم نوه‌ها. بعد هم عروس: «نمی‌شه که به عروس خانواده هدیه ندیم.» و بعد هم اجازه مرخصی می‌خواهد از مادر: «من رو دعا کنید. ما به دعای شما احتیاج داریم.» بار دیگر کنار تخت می‌رود و پدر را می‌بوسد. چفیه را به نوه پسر می‌دهد که از پایگاه بسیج و با لباس بسیجی آمده و حالا چفیه رهبر را می‌خواهد تا سِت لباسش کامل شود. و میان گریه خانواده خداحافظی می‌کند و برنامه سفر قم تمام می‌شود با این خداحافظی.

ما که می‌خواهیم برویم، مادر شهید از ما تشکر می‌کند و می‌گوید: «اول گفتیم یا مرگ یا خمینی. حالا هم تا نفس می‌کشیم، می‌گیم جانم فدای رهبر.»
دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای 

دیدگاه های شما :
دوشنبه 89/8/10 | 11:33 ص

چقدر دلمان تنگ شده بود برای تعریف و تمجید! چقدر دلمان می خواست یکی بیاید، بی فریب، بی اغراق ، بی تملق، بدون استفاده تبلیغاتی، بگوید که شما، جوان های خوبی هستید .
خسته شدیم بس که روی بیلبوردها و شعارهای تبلیغاتی بودیم. خسته شدیم اینقدر که همه برایمان شعار می دهند و دغدغه ما را دارند!
 خیلی ها می گویند: جوان های حالا تومنی چند توفیر دارند با جوان های دهه 50 و60 . جوان های انقلاب و جنگ! جوان های میدان لاله و طلاییه و دهلاویه! می گویند جوان های امروز کمرشان خم می شود زیر این بارها! به ما می گویند نسل سومی و کلی ویژگی و صفت های جور واجور گذاشتند تنگ اسممان !
هر کسی از راه می¬رسد می خواهد از ما معضل بسازد و کنگره و جشنواره راه بیاندازد و راه کار بدهد و کلی برچسب به پیشانی نسل جوان امروز بزند.
حالا تو می آیی این جا! درست توی مرکز جهان اسلام !توی قم! می ایستی و انقلاب می کنی در دلهایمان آقا !
می ایستی و مثل همیشه محکم و  پر صلابت حرف می زنی، با اطمینان و لبخند همیشگی ات. خیلی ساده و دوست داشتنی می گویی :  "جوانان عزیزِ امروزِ ما بسیار جوانان خوبى هستند. نسل جوانى که برآمده‌ى از این محیط و این احساس و این ایمان است، نسل بابرکتى است. اگر امروز هم ماجرائى مثل ماجراى دهه‌ى 60 می بود، جوانان امروز، در حضور در میدانهاى نبرد، کمتر از جوانان آن روز نبودند. آن تجربه در مقابل آنها قرار داشت، رفتند؛ امروز هم اگر می بود، می¬رفتند. جوانها خوبند، جوانها پاکند، جوانها آماده‌اند. "
تو می گویی و قبل از گفتنت، عقیده ای محکم و مطمئن داری به آنچه می گویی . آخ که چقدر دلمان تنگ شده بود برای تعریف و تمجید. چقدر دلمان می خواست یکی بیاید و بگوید شما جوان های خوبی هستید ! به همین سادگی!

باز هم بیا ، باز هم بگو ، تا من خودم را بشناسم .تا من خودم را پیدا کنم ، آقا !
وبلاگ قم 89 

دیدگاه های شما :
جمعه 89/8/7 | 12:27 ص

روز آخری است که حضرت ماه در کهکشان ما مهمان است.با دلی پر تلاطم و پر تپش به خدمت حضرت ماه می رسیم تا ما را هم در جمع منظومه فدائیانشان بپذیرند.ستاره ها دور تا دور حضرت ماه نشسته اند و ما در صفی نه چندان طولانی نوبت به نوبت برای عرض بیعت به خدمتشان مشرف می شویم.

نوبت که به من رسید حضرت ماه طوقی از نور بر سرم نهادند و من دسمت علمگیرش را بوسیدم.عرض کردم آقاجان قسم خورده ام تا آخر پای رکابتان بمانم.تبسمی کردند و فرموند ان شالله همینطور است...

و من با  شور و شعفی وصف ناشدنی و عزمی دو چندان از خدمت حضرت ماه مرخص شدم تا تمام توانم را برای یاریش به کار برم.

امروز به دست حضرت امام خامنه ای به شرف سربازی حضرت حجت پذیرفته شدم.

وبلاگ تا راه را گم نکنم 


دیدگاه های شما :
جمعه 89/8/7 | 12:21 ص


گزارش دیگری از دیدار رهبر انقلاب با طلاب خارجی - 4
سیده فاطمه مطهری
تلاشم برای زود رسیدن به برنامه، به ساعت 8:15 منتهی می‌شود، صف ورود خانم‌ها را که می‌بینم امیدوارم می‌شوم که خیلی هم دیر نرسیده‌ام ولی هرچه نگاه می‌کنم اکثر چهره‌ها شبیه ایرانی‌هاست حتی به فارسی سلیس صحبت می‌کنند، از انتظامات می‌پرسم مگر دیدار طلاب خارجی نیست؟ می‌گوید: «از ساعت سه صبح یکسری آمده بودند و از پنج وارد حرم شدند، الان هم اجازه دادیم ایرانی‌ها وارد شوند» عجب همتی دارند طلاب خارجی.

چهره‌ها متفاوت است، یاد مکه می‌افتم و مسجد النبی که هر طرف را نگاه می‌کردی چهره متفاوتی را می‌دیدی؛ یکی صورت سیاه و لب‌های کلفت، یکی سفید با چشمان سبز، یکی سبزه و نمکی. آنجا هم با همه‌ تفاوت‌ها کنار هم نشسته بودند برای زیارت، اینجا هم؛ زیارت و دیدار.

ساعت 8:30 است که مجری برنامه را شروع می‌کند؛ اعلام می‌‌کند که همه به سمت حرم حضرت معصومه برگردند و زیارت‌نامه را بخوانند، جمعیت که بلند می‌شود یکعده از فرصت استفاده می‌کنند و خودشان را به صف‌های جلو می‌رسانند، انگار این اشتیاق و زرنگ‌بازی‌ها مخصوص ایرانی‌ها نیست؛ جهانی است. دختر سیه‌چرده‌ای که چادر سیاهی هم به سر دارد، چند ردیف میتواند برود جلو، با خوشحالی و احساس پیروزی برمی‌گردد و برای دوستش که عقب مانده است، دست تکان می‌دهد.

معلوم است از کسانی هستند که ساعت پنج آمده‌اند، ردیف‌های اول نشسته‌اند؛ از پوست سیاه رنگشان معلوم است که آفریقایی هستند. به چهره‌اش می‌خورد بیست و هفت سال داشته باشد ولی 23 ساله است، مریم خانم هفت سال پیش با همسرش از بورکینافاسو به ایران آمده‌اند و هر دو هم طلبه هستند. سه‌شنبه هم در مراسم استقبال بوده و می‌گفت :«خیلی خوشحال شدم وقتی دیدمش و اشکم جاری شد، خدا به هرکسی توفیق دیدن رهبر را نمی دهد» خدا را شکر می‌کند به‌خاطر همه توفیق‌هایی که پیدا کرده، درس خواندن در قم و حالا هم دیدار آقا.

از دوستش می‌پرسم شما از کجا آمدید؟ یک ماه است از نیجریه آمده و هنوز فارسی را خوب بلد نیست، انگلیسی صحبت می‌کنیم. وقتی از "عایشه" پرسیدم «چرا آمدی رهبر ایران را ببینی؟» عصبانی شد و با اخم و به انگلیسی گفت :«ایشان رهبر همه جهان است نه فقط ایران» وقتی فهمید از سؤالم منظور خاصی نداشتم خندید و گفت :«از دیدن ایشان بسیار "هپی" هستم»

می‌روم سمت راست شبستان، چند نفری کنار هم نشسته‌اند و می‌گویند از بنگلادش هستند، خوش‌صحبت‌ترین‌شان "سیده اشرف" است، می‌گویم :«مگر بنگلادش هم سید دارد؟» می‌گوید :«خیلی‌کم، ما جدمان به امام رضا علیه السلام می‌رسد» بیست و چهار سالش است، چهارده سالگی ازدواج کرده و همراه همسرش آمده‌اند ایران برای درس خواندن. الان هم گاهی برای تبلیغ به بنگلادش می‌روند. این چند سال که ایران زندگی کرده، هیچ‌وقت نتوانسته رهبر را ببیند و همیشه منتظر چنین روزی بوده تا این آقای خوب و مهربان را ببیند.

دوستش هم یازده سال است که آمده ایران و بنت‌الهدی درس می‌خواند. از هرکدام که می‌پرسم چرا امدی رهبر ایران را ببینی، عصبانی می‌شود و اعتراض که ایشان فقط رهبر ایران نیست، رهبر مسلمین جهان است، اشرف هم می‌گوید :«شاید ایشان رهبر ایران باشد ولی نائب امام زمان است پس رهبر ما هم می‌شود چون ما محب اهل بیت هستیم. ایشان نشانه‌ای از امام زمان هستند» بعد هم می‌گوید «ما هرجا که هستیم باید رهبرمان را همراهی کنیم و ایشان را تنها نگذاریم» مثل ایرانی استفاده می‌کند و می‌گوید :«دوست نیمه راه نباشیم» بعد هم یکی از دوستانش را که وسط جمعیت نشسته نشانم می‌دهد و می‌گوید :«برو پیش او، خیلی خوب صحبت می‌کند»

دختر هشت - نه ساله‌اش روی پایش خوابیده. اجازه می‌گیرم و کنارش می‌نشینم. اسمش "سری سیتی" است و هفت سال است از اندونزی با همسر و بچه‌اش آمده‌اند ایران. می‌گوید دو سال پیش برای دیدار آقا با مردم قم، به تهران آمده و اولین‌بار آنجا اقا را دیده است. می‌گویم :«چرا الان آمدی» می‌گوید :«برای پشتیبانی از انقلاب اسلامی، برای پشتیبانی از رهبر انقلاب، برای فراهم کردن حکومت مهدی (عج)، می‌خواهم به جهان نشان دهم که ما هستیم، آگاه هستیم. به مستکبرین نشان می‌دهیم که نمی‌توانند به اسلام ضرر بزنند...» بعد از هر جمله‌اش چند ثانیه‌ای مکث می‌کند با برای فکر کردن یا به‌خاطر من که همه صحبت‌هایش را روی کاغذ بنویسم. ازش می‌پرسم «وقتی به کشورت برگردی، درباره‌ی ایران و مردمش به مردمت چه می‌گویی؟» جواب می‌دهد: «اول از همه می‌گویم همه حرف‌ها و تبلیغاتی که رسانه‌های غربی درباره ایران و شیعه بودنش گفته‌اند، درست نیست و دروغ است» پر از انرژی مثبت است. دخترک بنگلادشی راست گفت، "سری" خیلی خوب صحبت می‌کرد.

می‌روم آخر شبستان، فکر می‌کنم معجزه شده، چون به اندازه نشستن چهار نفر جای خالی است. با خیال راحت می‌نشینم ولی وقتی به طرف جایگاه نگاه می‌کنم تازه می‌فهمم چرا آن قسمت خالی مانده! ستون بزرگی روبرو است و هیچ دیدی به سمت جایگاه، باقی نذاشته است. نگاه می‌کنم به کل سالن، پشت ستون‌ها اکثرا خالی است و خانم‌ها هرطور شده در قسمت‌هایی که جایگاه دیده می‌شود نشسته‌اند. حق دارند؛ همه می‌خواهند آقا را ببینند.

ساعت 9:55 است. مجری دوباره شروع کرده به تمرین شعر. می‌گوید :«وقتی آقا تشریف آوردند، این شعر را بخوانید» همان جمله اولش کافی بود تا مردمی که دیگر تحمل نداشتند فکر کنند آقا آمده اند و همه بلند شوند و به سمت جلو بروند تا آقا را ببینند. مجری خودش می‌فهمد چه شده و می‌گوید :«آقا هنوز نیامده‌اند، گفتم هروقت آقا آمدند» مردم می‌خندند.

ساعت ده و پنج دقیقه است که آقا می‌آیند، جمعیت بلند می‌شود و این‌بار همه به سمت جلو حرکت می‌کنند. یک عده گریه می‌کنند، از فرصت استفاده می‌کنم و جائی که جایگاه دیده شود پیدا می‌کنم و می‌شینم. سمت چپم چند خانم لبنانی نشسته‌اند و راستم یک مادر و دختر که با چادر سفید نشسته‌اند، از چهره سفید و چشمان رنگی‌شان مشخص است که اروپایی هستند. خانم‌های لبنانی مدام به نفرات جلوئی‌شان، که ایرانی هستند، اصرار می‌کنند که بنشینند تا آنها هم آقا را ببینند ولی اصرارها فایده‌ای ندارد. در دلم می‌گویم هنوز مانده تا ایرانی جماعت را بشناسد. سر صحبت را با یک‌نفرشان باز می‌کنم. دوازده سال است که ایران درس می‌خواند و اولین‌بار است به دیدار رهبر آمده است. می‌گوید :«وقتی برگردم لبنان، اولین چیزی که به خانواده و دوستانم می‌گویم همین دیدار است و بین آنها افتخار می‌کنم که من رهبر را دیده‌ام. ان‌شالله خدا رهبر ما را حفظ کند تا امام زمان بیاید»

هنوز صحبت‌های آقا شروع نشده، فرصت را غنیمت می‌دانم و برمی‌گردم به سمت راست. حدسم درست بود، بوسنی‌یایی هستند و با یک گروه زنانه یک هفته است برای گردش و زیارت به ایران آمده‌اند، امروز هم به قم آمده بودند و وقتی فهمیدند رهبر ایران را میتوانند ببینند خیلی خوشحال شدند، نه او فارسی بلد است نه من بوسنیایی، برای همین دوستش که خودش لبنانی – بوسنیایی است و چند سالیست ایران زندگی می‌کند، شده مترجممان. تصور کنید، یک نفر بوسنیایی حرف بزند بعد یک نفر دیگر که نه فارسی نه بوسنیایی زبان اصلی‌اش است ان را به فارسی ترجمه کند! داشتیم حرف می‌زدیم که صحبت آقا شروع شد، مترجممان ساکت شد برگشت به سمت جایگاه نگاه کرد و آرام لبخند زد، میدانستم می‌خواهد گوش دهد با دقت، تشکر کردم و از هر دو خداحافظی. دختر بوسنی‌یایی به انگلیسی گفت :«بیا بوسنی، مثل ما که الان آمدیم ایران» از دعوتش تشکر می‌کنم و بلند می‌شوم تا جائی پیدا کنم و به سخنان آقا گوش بدهم. اخر سالن خالی است، میروم همان‌جا.

آقا می‌گویند :«شما در ایران غریبه نیستید، حتی مهمان هم نیستید، شما صاحب‌خانه‌اید، شما فرزندان عزیز من هستید» صدای گریه‌ی شوق طلاب خارجی بلند می‌شود. شوق دارد که آقا خطاب به آنها بگویند "فرزندان عزیز من" حسودی‌ام می‌شود.

کنارم دختری نشسته و گریه می‌کند، می‌پرسم «چرا گریه می‌کنی؟» اول جواب نمی‌دهد ولی وقتی مهربان‌تر با او حرف می‌زنم، می‌گوید :«خیلی دوست داشتم آقا را ببینم، الان هم  بعضی چیزها یادم افتاده، مردم قدر این نعمت‌ها را نمی‌دانند، خیلی خوب بود مردم همه جهان همچین رهبری داشتند» از چشمان سبز یشمی و صورت سفیدش معلوم بود او هم از یک کشور اروپائی است، بوسنیایی بود و اسمش "آرمینا"، میگفت :«یک‌سال و نیم پیش با دو نفر از دوستانم به ایران آمدیم و در بنت الهدی درس می‌خوانیم، یکسال در کشور خودم رفتم دانشگاه و روابط بین‌الملل خواندم ولی دیدم هیچ چیز دینی ندارد، تمام دانشگاه‌های دولتی کشورمان هم غیر دینی و به شیوه اروپایی است و برای همین تصمیم گرفتم بیایم ایران برای تحصیل. آدم وقتی جائی باشد که اعتقاد مردمش مثل خودش است، می‌تواند اعتقاداتش را عمیق‌تر کند»

وسط سالن یک خانم چفیه‌اش را بالای سرش تکان می‌دهد، به نظر من هوا خوب است و اگر ان خانم، هوای حسینیه امام خمینی تهران را تجربه کرده بود، اینجا برایش بهشت حساب می‌شد!

صحبت‌های آقا مثل دیدار طلاب خیلی طولانی نیست، وقتی تمام می‌شود دوباره همان شور اول بین مردم می‌افتد، بلند می‌شوند شعار می‌دهند دست تکان می‌دهند، گریه می‌کنند، شکر می‌کنند خدا را به خاطر این نعمت. حتما خیلی‌هایشان در خواب هم چنین روز و دیداری را تصور نمی‌کردند.

قسمت مردانه خیلی زودتر خالی می‌شود ولی خانم‌ها، خیلی ها تازه یادشان افتاده نامه بنویسند. به مردم نگاه می‌کنم. هرکس به یک زبان با دوستانش صحبت می‌کند، دو نفر در بغل هم رفته‌اند و گریه می‌کنند یکی‌شان می‌گوید :«دیدی آقا چه گفتند، گفتند شما فرزندان عزیز من هستید. ما فرزندان آقا شدیم» انتظامات هم از همین جمله استفاده می‌کند و مدام می‌گوید :«فرزندان عزیز آقا، بروید بیرون. نماز اول وقت. اقا الان روی چه تاکید کردند؟ نماز اول وقت»

یک دختر حدود بیست ساله می‌آید و می‌پرسد شما ایرانی هستید؟ می‌گویم بله، خبرنگارم. می‌پرسم شما از کجائی و وقتی می‌گوید استرالیا، تعجب می‌کنم. دو دوست دیگرش هم از ترکیه و پاکستان هستند. می‌گویم :«چطور خانواده‌ات اجازه دادند از استرالیا بیایی ایران؟ برایشان سخت نبود؟» گفت :«سخت که خیلی بود مخصوصاً برای مادرم که مریض است. ولی برای تبلیغ دینم آمده‌ام درس بخوانم» وقتی می‌پرسم چند سالت است؟ می‌خندند و می‌گوید :«اوه، مای گاد» نمی‌دانستم برای خانم‌های استرالیایی هم نگفتن سن مهم است.

یک خانم تاجیکستانی می‌اید طرفم و می‌خواهد که نامه‌اش را به رهبر برسانم، انتظامات را نشانش می‌دهم و می‌گویم به آنها بده. از فرصت استفاده میکنم و از فرزانه می‌پرسم وقتی برگشتی تاجیکستان به مردم کشورت و دوستانت درباره این دیدار چه می‌گویی؟» می‌گوید: «مردم کشور من چهار امامی هستند، وقتی برگشتم حتماً بهشان می‌گویم که اسلام را خوب بشناسند، دوازده امام را بشناسند، امام زمان را بشناسند. من سال دیگر به کشورم بر می‌گردم» برایش آروزی موفقیت می‌کنم.

انتظامات دیگر دارد عصبانی می‌شود. می‌آیم بیرون؛ آنجا هم هنوز ملت در حال نامه نوشتن هستند! تصور می‌کنم اگر قرار بود خود آقا این حجم نامه را می‌خواندند چه می‌شد. می‌نشینم گوشه‌ای و نکته‌هایی که دیده بودم را سریع می‌نویسم. یک دختر آفریقایی به طرفم می‌آید و می‌گوید :«شما خبرنگارید؟ می‌شود چیزهایی که من می‌گویم را بنویسید؟» می‌گویم بگو فقط زود :«بنویسید، بسم الله الرحمن الرحیم. من فاطمه خلیفه از کشور نیجریه از جامعة‌المصطفی تشکر می‌کنم که ما را دعوت کردند برای دیدن این آقای مهربان. جانم فدای رهبر. خونم برای آقا». خواهرش زینب هم می‌آید و همان حر‌ف‌های فاطمه را تکرار می‌کند و اصرار دارد که اخرش حتماً بنویسم "والسلام" حتما برای اینکه یک کلمه بیشتر از خواهرش گفته باشد.

همه می‌روند وضو بگیرند و به سفارش رهبرشان برای نماز اول وقت، گوش دهند؛ و من فکر می‌کنم به این همه شور و اراده و عزم؛ و به تک‌تک حرف‌هایی که امروز از «فرزندان رهبر» شنیدم.

دیدگاه های شما :
<      1   2   3   4   5   >>   >