سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صدای پای باران
وبلاگ ویژه ی بازتاب سفر مقام معظم رهبری به شهر مقدس قم

دل نوشته ها | گزارش | به استقبال رهبر | صدای پای باران
چهارشنبه 89/8/5 | 3:28 ع

دیشب، عقربه‌های ساعت که هفت را نشان دادند، رهبر بر قاب چشمهایمان ایستاد و مثل همیشه در برابر موج ابراز احساسات‌مان، آن‌یکی دست مهربانش را بالا برد و ما شعاع عطوفتش را احساس کردیم.

دستهای مهربان آقا

دیدار نخبگان حوزه بود. پژوهشگران و فعالان علمی حوزه، مشتاقانه نشسته بودند پای صندلی آقامان. جواد محدثی، تریبون را دست گرفته بود و با نثر و نظم ویژه‌اش، درس و اخلاق و کتاب‌های حوزه را ردیف هم می‌کرد و در میانة عبارات نغزش، گاه‌گاهی لبخند کوچکی بر لبان رهبر می‌نشاند و اما صدای خندة جمع را بلند می‌کرد.

دوازده نفر از نخبگان برجسته حوزه پشت تریبون رفتند و سه‌ساعت، از بایدها و نبایدها و آرزوهایشان سخن گفتند و آقا هم چنان مشتاقانه گوش می‌کرد که گویی آرزوهای خودش را می‌گفتند و از اشتیاق، پلک هم حتی نمی‌زد. یکی هم آخر کار، از وسط جمع بلند شد و چند جمله‌ای که گفت، از آقا خواهش کرد که سالی یک‌بار قدم به مادر حوزه، فیضیه بگذارد و گله کرد که آقا، دیدار ما با شما ده سال فاصله داشت. آقا هم فوری ـ به شوخی البته ـ جوابش داد که: «دیدار به قیامت!» گریه باید می‌کردیم، غافل بودیم و به شوخی مولایمان خندیدیم!

قم چند روز است که هوای پاکیزه‌ای دارد. توی خیابان‌های شهر که راه می‌روی، می‌فهمی هم‌نفس ولی‌ات هستی. همین که به ذهنت می‌رسد شاید این هوایی که تنفس می‌کنی، جرعه‌ای از بازدم نفس‌های اوست، نشاط می‌گیری. روی شیشه ماشین‌ها با دست‌خط‌های بد و خوب، یا عکس‌های جورواجور، قربان‌صدقة آقا رفته‌اند و خیلی‌هاشان هم نوشته‌اند: جانم فدای رهبر. حال و هوای شهر متفاوت است. کاش این حال و هوا همیشه با ما بماند؛ کاش آقا همیشه با ما بماند؛ اما حالا دیگر، نفس‌های شهر به شماره افتاده است. نُه روز مهمانی آقا به سراشیبی اتمام افتاده و هر روز که می‌گذرد، غصه در دل‌هامان جاگیر می‌شود. حالا دیگر، نه روزها، که ساعت‌ها را باید شمرد. آقا که از قم برود، دیگر نفس کشیدن برایمان سخت خواهد شد.

من که می‌میرم...

 


امروز صبح، فاطمه‌ شش‌ساله‌ام با مادرش رفته بودند سر راه آقا ایستاده بودند تا وقتی صحبت‌های آقا در حرم تمام شد و آقا به خانه برگشت، جلوی خانه‌اش زیارتشان کنند. آقا که آمده بود، اول از توی ماشین دست تکان داده بود و فاطمه زده بود زیر گریه که: آقا برای من دست تکان داد. آقا پیاده شده بود و دستی به سرش کشیده بود. فاطمه حالا مجنون شده است و برای همه از مهربانی آقا می‌گوید و گریه می‌کند. چفیه آقا را می‌خواهد!

وبلاگ قمقمه 


دیدگاه های شما :
چهارشنبه 89/8/5 | 2:47 ع

گزارش حاشیه‌های دیدار رهبر با طلاب خارجی
محمد تقی خرسندی
شهرهای مرزی ایران، همیشه تعامل گسترده‌ای با کشورهای هم‌جوار خود داشته‌اند. برای همین، گذشته از حضور اقوام گوناگون ایرانی، عجیب نیست که در خیلی از این شهرها، به زبان دیگری غیر از فارسی صحبت شود؛ عربی، انگلیسی و... اما جایی هست در مرکز مرزهای جغرافیایی ایران که در آن می‌توان اقوام و نژادهای گوناگونی را در کنار هم دید که یک‌چیز واحد آن‌ها را دور هم جمع کرده؛ اسلام. شهر قم، با آن که جمعیتش به اندازه تهران نیست، نمونه‌ای از هم‌زیستی ملیت‌های گوناگون، زیر پرچم اسلام است. چیزی که می‌توان نام آن را امت اسلامی گذاشت. اگر هند معروف است به کشور هفتاد و دو ملت، به قم هم باید گفت شهر هفتاد و دو ملت.
برنامه امروز از استثنایی‌ترین برنامه‌هایی است که تاکنون شرکت کرده‌ام؛ دیدار با طلاب غیر ایرانی. به همان اندازه که استثنایی است، احتمالا بی‌هیجان هم باشد. به‌خصوص برای مایی که توی این چند روز عادت کرده‌ایم به حضور پرشور مردم در دیدار با رهبری. اما بعید می‌دانم در برنامه‌ای که انواع و اقسام ملیت‌ها با زبان و رنگ و نژاد محتلف حضور دارند، شور و هیجانی دیده شود.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
هنوز همه سوار مینی‌بوس نشده‌ایم که عکاس‌ها و فیلم‌بردارها را صدا می‌زنند: «حواستان باشد از کسی عکس شخصی نیاندازید. همه عکس‌ها از پشت‌سر باشد. چهره کسی شناخته نشود.» از عکاس‌ها می‌پرسم ماجرا چه بود. می‌گویند: «چون این طلاب از کشورهای خارجی هستند، انتشار عکس‌شان ممکن است در آن کشور، مشکلاتی برای خود و یا خانواده‌شان به وجود بیاید». به این می‌گویند دموکراسی غربی؛ اگر به قواعدش پای‌بند بودی که بودی، اگر نبودی، ممکن است خودت هم نباشی.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
وارد سالن که می‌شویم، صدای دکلمه فردی می‌آید که متنی فارسی را با لهجه‌ای غیرفارسی می‌خواند. ما به زور می‌فهمیم، وای به حال شنونده‌ها که فارسی زبان هم نیستند.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
می‌رویم روی میز مخصوص خبرنگارها. نسبت به روزهای قبل خیلی جابه‌جا شده. با کمک هم برمی‌گردانیم به جای اولش. هنوز رویش نرفته‌ایم که باز هم برنامه روزهای قبل تکرار می‌شود. صدای اعتراض خانم‌ها بلند می‌شود.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
همان‌طور که فکر می‌کردم، خبری از شور و هیجان روزهای قبل نیست. همه مثل بچه‌مثبت‌ها نشسته‌اند و به صحبت‌های مجری گوش می‌کنند. فقط یکی دو خانم، پرچم حزب‌الله را تکان می‌دهند. مجری کم‌کم دم می‌گیرد: «این همه لشکر آمده. به عشق رهبر آمده». بالاخره صدای خارجی‌ها را هم می‌شنویم.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
حدود 20 نوجوان خارجی با لباس زرد و حمایل سبز می‌آیند برای سرود. روی حمایل‌شان نوشته شده: «فرزندان امام». چه فوری پسرخاله شده‌اند. در ابتدای سرود، هرکدام به زبان خودشان این جمله را تکرار می‌کند: «ما، سفیران اسلام، فرزندان خمینی، با خدای خود پیمان می‌بندیم که تا پایان جان به میثاق خود با امام راحل، ولی امر مسلمین و امام زمان(عج) پایبند باشیم.»
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
چهارده نفر، با عبا و بدون عمامه وارد سالن می‌شوند و به سمت پشت سن اصلی می‌روند. عمامه‌شان روی سینی توی دستشان است. قرار است امروز به دست رهبر معمم شوند.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
بالاخره کمی بی‌نظمی هم در اینجا می‌بینیم. انتهای سالن شلوغ شده و عده‌ای همدیگر را هل می‌دهند. فایده‌ای ندارد. فوری تمام می‌شود.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
بالاخره یک سوژه ناب پیدا می‌کنم. طلاب خارجی هم حرف دلشان را به زبان خودشان، روی کاغذ نوشته‌اند. کاغذ‌ها کوچک است و دیدن‌شان سخت. از عکاس‌ها کمک می‌گیرم. معنای هیچ‌کدام از شعارها را نمی‌فهمم:

Barkada zuwa ya RAHBAR

CANIM SEN BENIM

پشتویة خیر راغلی. S.MHXH

CANIM SANA QURBAN

Ey Mehdinin dsysrI

I Really LOVE You

خیلی ذوق نکنید. معنی این آخری را خودم هم فهمیدم.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
مجری می‌زند زیر آواز. شعری را برای هم‌خوانی آورده. هرچقدر صدایش خوب است، انتخاب شعرش بد است. آخر بین کسانی که فارسی را به سختی حرف می‌زنند، کی شعر سخت می‌آورد برای هم‌خوانی؟
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
مجری می‌خواهد شعارها را تمرین کند. می‌گوید: «وقتی آقا آمد، همه با هم بگویید...» که ناگهان همه جمعیت بلند می‌شود. مجری دست و پایش را گم می‌کند: «گفتم وقتی آقا آمد. هنوز که نیامده.»
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
جمعیت منتظر مجری نمی‌ماند. حالا که دیگر ایستاده، شروع می‌کند به شعار دادن: «ای پسر فاطمه. منتظر تو هستیم.»
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
شعارهایشان خیلی طول نمی‌کشد که پسر فاطمه می‌آید. جمعیت حمله می‌کند به سمت جلوی سالن. فکرش را هم نمی‌کردم طلاب خارجی هم این‌کاره باشند. حمله‌شان از حمله ایرانی‌ها حمله‌تر است. نیمه انتهایی سالن کاملا خالی می‌شود. حتی مهمان‌های ویژه هم کلاس کار را رعایت نمی‌کنند؛ هجوم می‌ برند به نزدیک سن. نرده بین آقایان و خانم‌ها که توی این چند روز چندین بار نزدیک بود بشکند، این‌بار خیلی نزدیک‌تر است که بشکند. طوری که آخر مراسم کاملا کج می‌شود.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
خیلی‌ها دارند به پهنای صورت اشک می‌ریزند. شعارها کاملا نامفهوم است. هرکس شعاری را می‌دهد که دلش می‌خواهد؛ شاید اصلا به زبان خودش. توی آن شلوغی، خانم سیاه‌پوستی دستش را به احترام روی سینه گذاشته و اشک می‌ریزد. آقایان هم همین‌طور. کسی مراعات پرستیژش را نمی‌کند.
یاد خاطره پسرخاله‌ام می‌افتم از روز استقبال. می‌گفت یک نفر با تیپ لات‌های سر کوچه آمده بود استقبال. رهبر که از جلویش رد شد، اشکش بی‌اختیار سرازیر شد؛ به پهنای صورت. برای این که جلوی رفقایش کم نیاورد، با لهجه لاتی آمیخته به قمی می‌گفت: «دای‌جون. اشکُم می‌خِد بیاید ا»
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
گروهی 114 نفره از طلاب خارجی، قرآن را هم‌خوانی می‌کنند. سوره نور را «الله نورالسموات و الارض. مثل نوره کمشکوه...» بسیار هماهنگ و زیبا. رهبر برمی‌گردد به سمت آن‌ها در سمت چپ جایگاه. همین که قرآن شروع می‌شود، صدای جمعیت هم قطع می‌شود؛ درست بر خلاف ایرانی‌ها.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
حاج‌آقا اعرافی، رئیس «جامعه المصطفی العالمیه» می‌رود پشت تریبون و خیرمقدمی به رهبر می‌گوید. اعتراض خانم‌ها به ما خبرنگارها ادامه دارد. یکی طاقت نمی‌آورد و داد می‌زند: «آقایون! بشینید» صدای هیس بقیه بلند می‌شود. با بچه‌ها هماهنگ می‌کنیم که چند دقیقه‌ای از روی جایگاه خبرنگارها پایین برویم. می‌رویم و روی زانو می‌نشینیم. صدای لهجه‌داری از توی جمعیت خانم‌ها بلند می‌شود: «خیلی ممنون». کسی هیس نمی‌گوید. توی برنامه‌های قبلی هم این کار را کرده بودیم، اما هیچ‌کدام از ایرانی‌ها تشکر نکرده بود.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
پدری عکس رهبر را می‌دهد به پسر 5ساله‌اش و می‌گوید عکس را بالا بگیر. پسر عکس را می‌گیرد و قبل از بالاگرفتنش، عکس را می‌بوسد.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
رهبر می‌خواهد صحبتش را شروع کند که شعارها شروع می‌شود. شعارهای با لهجه، از ته دل، اما بی‌نظم. به یک شعار که می‌رسند، همه با صدای بلند تکرارش می‌کنند، با همان لهجه، از ته دل، اما منظم: «ای رهبر آزاده. آماده‌ایم آماده.»
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
رهبر با سلامی به حضرت معصومه شروع می‌کند: «خیلی خوش‌وقتم که توفیق پیدا کردم در جمع طلاب غیر ایرانی و مدرسان مجموعه، دقایق باارزشی داشته باشم.» خوش به حال این طلبه‌ها.
«شما غریبه نیستید. میهمان نیستید. صاحب‌خانه‌اید» صدای گریه چند نفر بلند می‌شود.
«شما فرزندان عزیز من هستید.» صدای هق‌هق بلند می‌شود. هق‌هق لهجه ندارد. نظم ندارد. مرد و زن هم ندارد. اما از ته دل است. حالا می‌فهمم چرا آن گروه سرود، روی حمایل‌شان زده‌بودند: «فرزندان امام»
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
رهبر از امت اسلامی می‌گوید و اعتلای آن. از سختی غربت می‌گوید و دوری از خانواده. از صبر می‌گوید که دستور خدا به پیامبرش است. از این که باید بیاموزند و برگردند برای آموزش احکام اسلام. از این که این هدف، سیاسی نیست؛ علمی تربیتی است. از این که باید این علم را با اخلاق و تواضع به جهان عرضه کرد. و در آخر هم مثل همیشه، تاکید بر فرصت جوانی و استفاده از آن.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
رهبر برمی‌خیزد برای خداحافظی و جمعیت برمی‌خیزد برای دیدن رهبر. یکی چفیه رهبر را می‌خواهد. انگار این خارجی‌ها خیلی این‌کاره‌اند. همان‌جا به آرزویش می‌رسد. رهبر که می‌رود، خیلی هم می‌نشینند روی زمین و صورتشان را با دست می‌پوشانند.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
حالا ما مانده‌ایم و مردم. خانم‌ها که تا حالا بد و بیراه نثارمان می‌کردند که مانع دیدن رهبر شده‌ایم، حالا التماس دعایشان گرفته! چندنفر که کاغذ و خودکار توی دستم دیده‌اند، مدام می‌خواهند نامه‌شان به رهبر را برایشان بنویسم یا کاغذ و خودکارم را بدهم بهشان.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
چند نفر می‌شنوند که اگر نامه بنویسند و از رهبر درخواست چفیه کنند، درخواست‌شان بی‌پاسخ نمی‌ماند. همین کافی است تا خیلی از برگ‌های دفترچه من کنده شود. یکی می‌گوید می‌خواهم رهبر را دعوت کنم به خانه‌مان، به کجا نامه بنویسم. یکی آدرس بیت رهبری در قم را می‌خواهد. بقیه هم که نامه‌شان را می‌دهند تا برسانم به بیت رهبری. به همه هم باید توضیح بدهم که امکان خواندن همه نامه‌ها توسط خود رهبر وجود ندارد و نامه‌ها توسط ستاد ارتباطات مردمی خوانده و پاسخ داده می‌شود.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
دو تا خانم سیاه‌پوست از من می‌خواهند که نامه‌شان را بنویسم. می‌گویم خودتان بنویسید. با لهجه غلیظی می‌گویند نمی‌توانیم فارسی بنویسیم. قبول می‌کنم نوشتن نامه را: «رهبر عزیز! ما از دیدن‌تان خیلی خوشحالیم. باور نمی‌کردیم ببینیم‌تان. حتی در خواب هم نمی‌دیدیم. لطفا باز هم به قم بیایید. فاطمه و زینب از نیجریه»
دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای 

دیدگاه های شما :
چهارشنبه 89/8/5 | 2:46 ع

شاید این اولین باری بود که دیدیم عبای حضرت ماه از روی دوششان افتاد و حتی چفیه سفیدشان هم تاب ماندن نداشت. دیگر حتی دست زخم خورده شان هم از خیر نگه داشتن عبا گذشته بود و فقط سعی داشت تا در گرفتن یادداشت های «آقا» کمکش کند. شور و هیجان حضرت ماه در دیار دانشجویان انگار از همه سخنرانی های پیشین در قم بیشتر بود. وقتی فرمودند:
در همین قضایاى فتنه‌ى اخیر، یک عده‌اى اشتباه کردند؛ این بر اثر بى‌بصیرتى بود. ادعاى تقلب در یک انتخابات بزرگ و باعظمت می شود؛ خوب، این راهش واضح است. اگر چنانچه کسى معتقد به تقلب است، اولاً باید استدلال کند، دلیل بیاورد بر وجود تقلب؛ بعد هم اگر چنانچه دلیل آورد یا نیاورد، قانون راه را معین کرده است؛ میتواند شکایت کند. باید بازرسى شود، بازبینى شود؛ آدمهاى بى‌طرفى بیایند نگاه کنند تا معلوم شود تقلب شده یا نشده؛ راهش این است دیگر. اگر چنانچه کسى زیر بار این راه نرفت و قبول نکرد - با اینکه ما کمکهاى زیادى هم کردیم: مدت قانونى را بنده تمدید کردم؛ حتّى گفتیم خود افراد بیایند جلوى دوربینهاى تلویزیون شمارش کنند - دارد تمرد می کند...

و جمعیت یکصدا «مرگ بر منافق» و «مرگ بر ضد ولایت فقیه» را فریاد کرد، یکی آمد و عبا و چفیه «آقا» را مرتب کرد ولی باز هم شور کلام و شوق صحبت برای جوانانی که سراپا گوش شده بودند تا کلام مقتدایشان را با جان بشنوند، دستهای «آقا» را به حرکت درآورد تا با تمام انرژی تمام گفتنی ها را با فرزندان معنویش در میان بگذارد...
و وقتی شور جوانان را در حمایت از ولایت فقیه دیدند چه پدرانه گفتند: توجه بفرمائید. مقصود این نیست که راجع به قضایاى گذشته اظهارنظر کنیم؛ میخواهیم مثال بزنیم...
و این یعنی «آقا» نمی خواستند که کام فرزندانشان را با یادآوری بی اخلاقی های سران فتنه تلخ کنند ولی ناگزیر بودند تا برای روشن شدن منظور، مثال فتنه 88 را به میان بیاورند... 
در آن دیدار، عبای «آقا» اگر چه افتاد ولی فرودش بر روی سر و روی همه عاشقانی بود که کلامش را می نیوشیدند و جانشان صفا می گرفت از انرژی های مثبت حضرت ماه در کنار مرقد مطهر حضرت معصومه(سلام الله علیها)... پریشب همه جوانان شده بودند اهل کساء، زیر عبای مشکی آقایشان...

وبلاگ یادداشت های میثم رشیدی مهر آبادی 


دیدگاه های شما :
چهارشنبه 89/8/5 | 2:44 ع

گزارشی از حاشیه دیدار رهبر انقلاب با طلاب غیرایرانی
فاطمه عرب‌زاده
امروز همه چیز فرق می‌کرد. میزبان میهمان بود و میهمان میزبان! مشتاق بودم برای این دیدار که دیدن این تناقض‌ها در کنار هم باید جالب باشد. دیدن آدم هایی با پوشش خاص و رنگ و زبانی دیگر در خیابان‌های شهری که ام‌القرای شیعه است، چیز عجیب و غیر منتظره‌ای نیست و البته دیدار رهبر هوشیار و کیس ما با این آدم‌ها هم جای تعجب ندارد. جذابیت این دیدار برای من دیدن حال و هوای این آدم‌های به اصطلاح خارجی بود که چگونه به این میهمانی می‌آیند؟ آنها هم به این فکر کرده‌اند که آیا میهمانند یا میزبان؟ باید شوق میزبانی داشته باشند یا حیای میهمانی؟ خلاصه این ضیافت دیدن داشت. در راه به این فکر می‌کردم که امروز چند نفر طلبه غیرخارجی در این دیدار کشف می‌شوند؟ اگر خیلی سفت و سخت هم بگیرند مگر طلاب خارجی روی هم چند نفر می‌شوند؟ آقا باخودشان مترجم می‌آورند؟ گیرم که بیاورند به کدام زبان می‌خواهند ترجمه کنند؟ بگذریم سئوال سختی بود فرض را بر این گذاشتم همه فارسی روان را می‌فهمند!

ساعت 8:15 بود که به محدوده حرم رسیدم. صفی طولانی و مارپیچ و البته منظم آقایان به نظرم جالب و زیبا آمد و بیشتر از نظم، لباس‌ها و چهره‌ها بود که به چشم می‌آمد. لابه لای جمعیت چهره‌های ایرانی هم به چشم می‌خورد. البته فکر کنم ایرانی هستندچون نه چشم بادامی‌ بودند نه سیاه پوست‌ و نه لباس‌های محلی تن‌شان بود.

پشت در شبستان خواهران بر خلاف انتظار جمعیت کمی ایستاده بود که به بیست نفر هم نمی‌رسیدند این یعنی که یا من دیر آمدم یا آنها زود؟ وارد شبستان که شدم جمعیت کم نبود نه به اندازه دیدار طلاب غیرخارجی اما باز هم بیشتر از حد انتطارم بود. به طرف جلوی شبستان رفتم و باز هم طبق معمول جایی برای نشستن نبود و به ناچار ایستادم. روحانی سیدی که 50 سال را داشت پشت میکروفن رفت و برنامه ای را که قبل از آمدنم آغاز شده بود را ادامه داد. آرام صحبت می‌کرد و متین و شمرده. این متانت را با دادن شعارهای هیجانی بر هم نمی‌زد.

به جمعیت نگاه می‌کنم همه چادرها سیاه است و هیچ رنگ و لباس خاصی توجه آدم را در یک نگاه جلب نمی‌کند. بیشتر دقت می‌کنم روی چهره‌ها کم کم تغییراتی را احساس می‌کنم. یکی سیاه است و یکی چشم بادامی یکی هم آنقدر سفید که خود را زیر سیاهی چادر مخفی می‌کند. نه این کافی نبود بیشتر دقت می‌کنم نگین هایی روی بینی بعضی‌ها نصب شده بود. اینها چقدر خارجی هستند.

به بچه هایی که بغل مادرانشان آرام نشسته اند نگاه می‌کنم. خیلی هایشان قیافه تکراری همه بچه‌ها را دارند و تنها لباسشان نشان می‌دهد که مادرشان غیر ایرانی است. بین جمعیت کودکی سیاه با چشمانی درشت و موهایی مشکی و پر از فر بغل مادرش نشسته است و با صبوری، خانم پشت سری که دست لای موهایش می‌اندازد و با آن بازی می‌کند را تحمل می‌کند.

جمعیت آرام و با نظم بود. آقای مجری 50 ساله به نکته مهمی اشاره می‌کند: "حضار محترم یک انتظار شیرین را در برنامه‌ها لحاظ بفرمایید" این انتظار شیرین برای من که ایستاده بودم خیلی معنا داشت. ساعت حرم را نگاه می‌کنم: 5:30 بود! از اعتماد به نفس مسئولین حرم لذت می‌برم که این ساعت را که یکی از سه ساعت مشهور این روزهای مملکت است را به حال خودش واگذاشته‌اند. به جایگاه نگاه می‌کنم تا زاویه خودم را تنظیم کنم. هر چه نگاه می‌کنم صندلی آقا را نمی‌بینم. در جایگاه حتی یک صندلی هم وجود ندارد. حدس می‌زنم که همین یک صندلی را با خود از تهران آورده‌اند و هنوز از مراسم قبلی به جایگاه نرسیده است!

خانمی از انتظامات پانتومیم بازی می‌کند و همه می‌فهمند که نباید با آمدن رهبر هیجان زده شوند و به جلو هجوم ببرند چون که خانم بارداری آنجا نشسته است. برای سلامتی احتمالی آن خانم و فرزندش دعا می‌کنم. با گذر زمان لباس‌های محلی حضار بیشتر به چشمم می‌آید. کاش می‌شد هر کسی با لباس کشور خودش به این مراسم می‌آمد! این رنگا رنگی تصورش هم لذت بخش است.

بین این همه چادر سیاه دو خانم قد بلند و سفیدپوست که هیئت همراهی دارند، با چادر گل‌دار سفید وارد می‌شوند و نظر همه را جلب می‌کنند. از دور زیر نظر دارمشان و هر چه نگاه می‌کنم نمی‌توانم حدس بزنم که کجا درس می‌خوانند و چرا الان با این چادرها آمده‌اند؟ از طرز چادر گرفتنشان معلوم بود که این کاره نیستند. و لباس‌هایشان داد می‌زدند که متعلق به طلبه جماعت نیستند. رهایشان می‌کنم و به گروه سرودی که متعلق به جامعه المصطفی العالمین هستند توجه می‌کنم. نوجوانند با چهره‌های متفاوت که البته زیبایی این مراسم به همین تفاوت هاست. گروه را به 5 زبان زنده دنیا معرفی می‌کنند" فارسی؛ انگلیسی؛ ترکی، اردو, عربی" با خودم فکر می‌کنم نکند قرار است سرودشان را به همه این زبان‌ها بخوانند؟ دعا می‌کنم سرودشان دوبیتی باشد. جمعیت خسته شدند آنقدر که مجری جوان هم نمی‌تواند سر ذوقشان بیاورد.

دوباره به آن دو نفر نسبتا تابلو نگاه می‌کنم پیدا کردنشان بین این جمعیت کار سختی نبود یک نفر را بغل کرده بودند و می‌خندیدند. خدا را شکر این مراسم بهانه‌ای شد برای دیدار دوستان قدیمی. برادری افغانی با نام علی تالش به جایگاه مجری آمده است و شروع کرد به خواندن شعرهایی که خودش سروده بود. شعر اولش که تمام شد از همه عذرخواهی می‌کند که شعر دوم به زبان اردو است. همه می‌خندند حتی اردو زبان‌ها. هر بیتی که می‌خواند صدای جمعیتی بلند می‌شود به " یا علی " گفتن. برگه را می‌دهم به بغل دستی که از اشتیاقش معلوم است هم زبان شاعر است و می‌خواهم چند بیتی را بنویسد:

کپاهی امام نی خود انتخاب رهبرها
پهر مدحت رهبر حین قلم بول رهاهی
په دوش پیامبر به قدم پول رها هی
.....

باقی شعر به دلیل ناخوانا بودن و البته ناآشنا بودنم به این زبان قابل خواندن نیست.

دوباره به جایگاه نگاه می‌کنم. صندلی رهبر رسیده است و این خبر خوبی است. مجری از مسئولین و خانواده‌هایشان و طلبه‌های جامعه المصطفی العالمین تشکر می‌کند. به المصطفی که می‌رسد کمی مکث می‌کند و می‌گوید: شما صلوات‌تان را بفرستید! همه صلوات می‌فرستند. از صدا‌ها معلوم است اگر همه حضار هم پشت میکروفن بروند و با زبان خود به رهبر خوش آمد بگویند، هم دیگر برنامه‌ها جذاب نمی‌شوند.

مجری اشاره می‌کند که "رهبر آمدند فلان کار را بکنید" ناگهان جمعیت بلند می‌شوند و جلو می‌روند. خنده ام گرفته است از این اشتباه غیر فارسی زبان‌ها و این جمعیت مشتاق. مجری که بعد از چند لحظه متوجه سوءتفاهم می‌شود همه را دعوت به نشستن و صبر می‌کند.

عاقبت رهبر می‌آید و همه بلند می‌شوند هر کسی یک چیز می‌گوید و اشک می‌ریزد. غبطه می‌خورم به این همه علاقه به ولایت بدون وابستگی قومی و زبانی! در این میان به آن خانم باردار فکر می‌کنم و برایش دعا می‌کنم. قرآن تلاوت می‌شود البته نه با یک قاری که تصور می‌کنم این هم‌خوانی به خاطر ارج نهادن به قاریان همه ملت‌ها بود. در مقابلم جنگ میان ملت‌ها به راه افتاده بود برای گرفتن جا. هر کس با زبان خودش سخنی می‌گوید. از روی قیافه هایشان می‌فهمم اگر هم زبان بودند عاقبتی به این خوبی نداشت.

رهبر شروع می‌کند رهبریش را: "شما اینجا میهمان نیستید بلکه میزبانید. من هم به عنوان پدر شما...." صدای گریه حضار توی سرم می‌پیچد پس بالاخره معلوم شد چه کسی میهمان است و چه کسی میزبان! این حرف در این سفر تازگی داشت خوب جایی گفته شد این را به خاطر حس غربتی می‌گویم که بین همه حضار مشترک بود و این حرف جانی دوباره برای ادامه راه می‌داد. صحبت‌ها هم دلنشین بود و هم تامل برانگیز.

پرچم‌های زرد حزب الله تنها نمادی بود که در آن سیل به چشم می‌خورد البته به جز آن دو خانم مذکور. رهبر آرام تر از همیشه صحبت می‌کند. مراسم با دعای خیر رهبر تمام شد. سراغ چند طلبه جوان میروم که شدید گریه می‌کنند و چهره‌هایشان شبیه ایرانی‌هاست. می‌پرسم از کجا آمده‌اید؟ می‌گویند پاکستان و هند. جا می‌خورم به همراه کمی خجالت. سراغ نیجریه‌ای‌ها هم می‌روم و از احساسشان می‌پرسم. خوشحالند و اشک شوق می‌ریزند. عده‌ای ایستاده‌اند و می‌خندند اهل عربستانند و زبانم را نمی‌فهمند. می‌خواهند آرام آرام حرف بزنم! به این فکر می‌کنم که چه قدر صحبت‌های آقا را فهمیده‌اند؟ عده‌ای هم اهل پاکستان و هند و افغانستان و مالزی‌اند که در مشهد درس می‌خوانند. خوشحالند و گریان. به سمت درب خروجی می‌آیم که یکی از چادر سفید‌ها را می‌بینم. دختر جوانی است. قبل از سلام من، سلام می‌کند و با اشتیاق می‌بوسدم. حکمت آن همه آشنا را فهمیدم! بلافاصله می‌گوید نمی‌تواند فارسی صحبت کنند و از من می‌پرسد : ""can you speak English? خنده‌ام می‌گیرد. بیچاره معلوم نیست با چند نفر کلنجار رفته است! "Yes"ی می‌گویم و عقده‌ همه کلاس زبان‌هایم را در می‌آورم. می‌گوید: "اهل بوسنی است و یک هفته‌ایست که اولین‌بار برای دیدن خواهر و برادرش به ایران آمده است. و امروز برای زیارت آمده‌اند قم که این دیدار قسمتشان شد."الحمدالله" غلیظی می‌گوید و از اینکه لایق این دیدار بوده  خوشحال است. از او می‌پرسم چه طور به این دیدار آمده؟ می‌گوید: "نمی‌دانم الحمدالله"!

جمع می‌زنم بین صاحب خانه‌ای که میهمان‌هایش را میزبان می‌داند و میهمان‌هایی که برای شباهت به میزبان لباس ملت او را پوشیده‌اند. کم می‌کنم متوجه نشدن فارسی روان را و نفهمیدن زبان میزبان را؛ مساوی می‌شود با صدور انقلاب از راه دین.
دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای 

دیدگاه های شما :
سه شنبه 89/8/4 | 9:3 ع

سایت کلمه به مناسبت استقبال مردم قم از رهبر انقلاب یادداشتی از جناب فاضل میبدی منتشر کرده و سعی کرده است به اتکای این یادداشت نشان دهد استقبال از رهبری مورد نکوهش دین است. جناب پناهیان جوابی به این ادعا داده اند که به نظرم هنوز خیلی جای ادامه دارد. به عنوان تکمله ی این جوابیه، از سایت کلمه چند سوال ساده دارم:

?- با این استدلالات گنگ، تکلیف استقبال مردم مدینه از پیامبر و استقبال مردم ایران از امام رضا چه می شود؟ و چرا این بزرگواران مردم را از این استقبال ذلیلانه (!) منع نکردند؟

?- آیا فهم تفاوت بین یک مراسم صوری (دویدن تشریفاتی و سفارشی و بی روح، آن هم جلوی مرکب امام علی به مثابه حاکم) با استقبال عاشقانه مردم از رهبر قلب هایشان -هر چند سایت کلمه این امام و امت را قبول نداشته باشد- خیلی پیچیده است؟ آیا این دو، یک پدیده واحدند که باید حکم واحدی بر آن ها جاری شود؟ این نحو استدلال مغلطه آمیز، از کدام مکتب فقهی و اصولی در آمده است؟

?- چرا آقای فاضل میبدی در یادداشت خود، داستان استقبال مردم شهر انبار از امام علی را دقیق نقل نکرده اند؟ آیا خدای نکرده هراسی از استناد به یک روایت تاریخی شفاف و دقیق داشته اند، که باعث شده اشاره وار از کنارش گذشته و سریع به نتیجه گیری خود گریز بزنند؟

?- یکی از مشکلات مزمن روشنفکران متمایل به غربگرایی در کشور، احمق فرض کردن مردمانی بوده است که در دایره روشنفکری نبوده اند. آیا سایت کلمه گمان کرده است ملت همه از دَم بیسوادند و موظفند گول لقب "حجت الاسلام و المسلمین"ی جناب فاضل یا ژست ریاکارانه ی دین مداری سایت کلمه را بخورند؟ و با توجه به نکات قبلی، آیا اغراض سیاسی این سایت باید باعث شود تا این قدر فرایند مغلطه کردن را ساده بگیرند؟!

همین.

تکمله: ابتدا گمان می کردم یادداشت مزبور، اخیراً و به همین مناسبت نوشته شده اما تازه متوجه شدم که کلمه آن را اخیراً منتشر کرده، اما این که اصل یادداشت کی نوشته شده را نمی دانم. بنابراین روی سخنم فعلاً با آقای فاضل میبدی نیست و خیلی هم برایم مهم نیست که کِی این ها را نوشته و دنبال چه نتایجی بوده. اگر در انتهای مطلب قبلی پلخمون، حرف از ریاکاری آقای میبدی زده بودم حرفم را پس می گیرم و مستقیماً سایت کلمه را متوجه خطاب خود می دانم، هر چند شأن سایت کلمه اجلّ از استدلال و پاسخگویی باشد!

وبلاگ پلخمون


دیدگاه های شما :
<      1   2   3   4   5   >>   >