دیشب، عقربههای ساعت که هفت را نشان دادند، رهبر بر قاب چشمهایمان ایستاد و مثل همیشه در برابر موج ابراز احساساتمان، آنیکی دست مهربانش را بالا برد و ما شعاع عطوفتش را احساس کردیم. دیدار نخبگان حوزه بود. پژوهشگران و فعالان علمی حوزه، مشتاقانه نشسته بودند پای صندلی آقامان. جواد محدثی، تریبون را دست گرفته بود و با نثر و نظم ویژهاش، درس و اخلاق و کتابهای حوزه را ردیف هم میکرد و در میانة عبارات نغزش، گاهگاهی لبخند کوچکی بر لبان رهبر مینشاند و اما صدای خندة جمع را بلند میکرد. دوازده نفر از نخبگان برجسته حوزه پشت تریبون رفتند و سهساعت، از بایدها و نبایدها و آرزوهایشان سخن گفتند و آقا هم چنان مشتاقانه گوش میکرد که گویی آرزوهای خودش را میگفتند و از اشتیاق، پلک هم حتی نمیزد. یکی هم آخر کار، از وسط جمع بلند شد و چند جملهای که گفت، از آقا خواهش کرد که سالی یکبار قدم به مادر حوزه، فیضیه بگذارد و گله کرد که آقا، دیدار ما با شما ده سال فاصله داشت. آقا هم فوری ـ به شوخی البته ـ جوابش داد که: «دیدار به قیامت!» گریه باید میکردیم، غافل بودیم و به شوخی مولایمان خندیدیم! قم چند روز است که هوای پاکیزهای دارد. توی خیابانهای شهر که راه میروی، میفهمی همنفس ولیات هستی. همین که به ذهنت میرسد شاید این هوایی که تنفس میکنی، جرعهای از بازدم نفسهای اوست، نشاط میگیری. روی شیشه ماشینها با دستخطهای بد و خوب، یا عکسهای جورواجور، قربانصدقة آقا رفتهاند و خیلیهاشان هم نوشتهاند: جانم فدای رهبر. حال و هوای شهر متفاوت است. کاش این حال و هوا همیشه با ما بماند؛ کاش آقا همیشه با ما بماند؛ اما حالا دیگر، نفسهای شهر به شماره افتاده است. نُه روز مهمانی آقا به سراشیبی اتمام افتاده و هر روز که میگذرد، غصه در دلهامان جاگیر میشود. حالا دیگر، نه روزها، که ساعتها را باید شمرد. آقا که از قم برود، دیگر نفس کشیدن برایمان سخت خواهد شد. من که میمیرم... امروز صبح، فاطمه ششسالهام با مادرش رفته بودند سر راه آقا ایستاده بودند تا وقتی صحبتهای آقا در حرم تمام شد و آقا به خانه برگشت، جلوی خانهاش زیارتشان کنند. آقا که آمده بود، اول از توی ماشین دست تکان داده بود و فاطمه زده بود زیر گریه که: آقا برای من دست تکان داد. آقا پیاده شده بود و دستی به سرش کشیده بود. فاطمه حالا مجنون شده است و برای همه از مهربانی آقا میگوید و گریه میکند. چفیه آقا را میخواهد!