روزهای سحرخیزی که زود پا به راه می شدم پیرزن را میدیدم که ایستاده در نزدیکترین نقطه به آخرین گیت و زیر لب چیزی میخواند و چند باری سر میچرخاند، دست آخر هم از پر چارقد گل گلی اش خرده پولی بیرون می کشید و با دستهای لرزان و لبهایی همچنان جنبان می برد سمت صندوق صدقات.یکبار از سر کنجکاوی جلو رفتم و این شد باب آشنایی، فهمیدم که هر روز از پایین شهر راه میافتد و میآید و این مرام هر روزش است. بعدتر از بچههای حفاظت شنیدم روز اول سفر آقا، می آید همانجای همیشگی، وقتی میفهمد آقا تهران نیستند و رفتهاند قم، درمانده این طرف و آن طرف را نگاه می کند، دست آخر از کسی می پرسد « پسرم... قم کدوم طرفه؟» و رو می کند به جهتی که نشانش داده اند و شروع به زمزمه می کند