سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صدای پای باران
وبلاگ ویژه ی بازتاب سفر مقام معظم رهبری به شهر مقدس قم

دل نوشته ها | گزارش | به استقبال رهبر | صدای پای باران
سه شنبه 89/8/4 | 6:14 ع

نیامـَدنـ َـش بود، ولی؛

آمدنـ َـش شایعه نبود!

5:20 دقیقه صبح بود و انتظار  ِ وصال ِ خورشید ما را به دیدار  ِ ماه فرستاد. هنوز خبری از خورشید نبود و همه منتظر طلوع.

سه شنبه اتوبوس ِ «در اختیار» ِ دانشگاه ِ قم، اینبار مقصدش بجای دانشگاه و یا خود ِ پل ِ حجتیه؛ جای ِ دیگری بود، می رفت به سمت ِ میدان ِ آستانه. انتظار داشتم که سیل ِ جمعیت متحیّرم کند اما جز عده قلیلی درخیابان ِ حجتیه و ارم خبری از جمعیت ِ مشتاق نبود و پیش ِ خود گفتم که حتمن جمعیت در محوطه استقبال جمع شده اند. از اتوبوس ِ در اختیار  ِ «دیدار» پیاده شدیم و کمی قدم زنان و شعار گویان به سمت ِ میدان ِ آستانه حرکت کردیم و پس از بررسی بدنی توسط ِ گروه ِ حفاظت وارد محوطه ِ استقبال ِ میدان ِ آستانه شدیم. اما باز هم با تعجّب خبری از جمعیت نبود، جز چند صد نفر! نگران بودم و یک اصل را به یاد ِخود می آوردم که قمی ها اصلن در کاسبی هم همینطور هستند و مغازه هایشان را تا نزدیکیهای ِ ظهر، از عشق ِ خواب باز نمی کنند، گفتم شاید این هم همان «اصل» است، گفتم شاید نمی خواهند زیاد منتظر بمانند و طاقت ِ «انتظار» را ندارند. به هر حال آمدیم که در جایی مناسب بشینیم.

سمت ِ چپ ِ محوطه ِ استقبال منتظر  ِ دانشجویان ِ «منتظر» بود و قدری این انتظار دوام نیاورد و ما به این انتظار پایان دادیم، تا مگر انتظار  ِ خود ِ ما نیز به پایان رسد. شعار و شعر و صلوات و بی قراری و چشم انتظاری ِ جمعیت ِ حاضر در مراسم  ِ استقبال، کم کم داد میزد که شایعه نیست! و انتظار  ِ مردم نیز قدری دوام نخواهد آورد.

سه شنبه بود... و همه آمده بودند از طلبه و بسیجی و دانشجو و فرهنگی و نظامی و کارگر... و از تمامی اقشار  ِ استان. هر گروهی لیدری داشت که شعار میداد ِشان که در هم شدن ِ شعارهای ِ این اقشار فضای ِ جالبی را خلق کرده بود. یکی بلند می شد و صلوات می گفت و ملت می فرستادند. آن دیگری برمی خواست و می گفت صلوات و جز اطافیانـ َـش هیچکس ِ دیگر نمی فرستاد و بقیه به نحوه صلوات گفتنش «لبخند ِ صدا دار» نثار می کردند! دیگری شعری نثار  ِ «رهبر» می خواند بی آنکه بداند صدایش را جز خودش کسی نمی شنود! یکی برمی خواست و شعار می داد و هیچ کس جوابــش را نمی داد و می نشست سر جای ِ خود. بچه ها از هیچ سوژه ای به راحتی نمی گذشتند و تا سوژه سازنده را پشیمان نمی کردند دست بردار نبودند!

سه شنبه بود... و هلی کوپتر در بالای سر می چرخید...

آنقدر فضا مورد ِ عنایت قرار گرفته بود که لیدر ها شعار ها را با هم قاطی می کردند! لیدری فریاد می زد:  «خونی که در رگ ِ ماست» ، جمعیت متأثر از شعار ِ لیدر ِ دیگر در جوابـ َـش فریاد می زدند: «به عشق ِ رهبر آمده»! حالا بماند که خود ِ لیدر ها هم در برخی موارد مصرع اول و دوم شعار ها را در هم پیچیده بودند!

می ترسیدم و به خود می گفتم که نکند این لیدر ها و این مردم  ِ بی حال، آبروی قم را در مقابل ِ«امام» و دوربین ها ببرند! در عوض فهمیدم چقدر این دختر ها باهوش هستند! شعار را کهمیگفتی قسمت ِ اول را نگفته، نیاز به اشاره نبود و تکرار می کردند و من می گفتم:«به به!» بعد از جلسه برویم صحبت کنیم که این هوش و ذکاوتتان از کجا نشأت میگیرد؟؟! ولی گذشته از شوخی، در همان ساعات ِ ابتدایی ِ صبح خواهران برخلاف ِ برادران ِ محترم که حنجره مبارکمان را از ساعت ِ 5 اذیت کردند!، شور و اشتیاق ِ خاصی در فضای محوطه حاکم کرده بودند.
خنده ام گرفته بود؛ مثل ِ خود ِ لیدر ها، مثل ِ تمام ِ دانشجو ها، مثل دختران ِ مستقر در سمت ِ چپ ِ محوطه استقبال و مثل ِ بچه های ِ حفاظت که به دیوانگی هایمان می خندیدند.

سه شنبه بود و هلی کوپتر می چرخید...

از بس سر ِمان گرم  ِ شعار و شور و غلغله و خنده و شوخی شده بود که حواسمان به پشت ِ سر و پُر شدن ِ صف های ِ پشت ِ سرمان نبود و وقتی نگاهی به پشت ِ سر انداختم و «جمعیت ِ مشتاق» را دیدم که تقریبن پر کردن ِ محوطه را همّت گماشته بودند. امیدوار شدم!

ساعت حدود ِ ? شده بود، بچه ها می گفتند «امام» در همین دقایق از خیابان ِ 19 دی (باجک) حرکت می کند. ما هم «کجائید ای شهیدان ِ خدایی»را بخوانیم. کم کم تمام جمعیت همراهمان گشتند و همگی زمزمه کردیم. لحظه ای جمعیت ساکت می شد و فضا آرام، یکدفعه همان شخصی که صلواتش را نثار نمی کردند ملّت، برمی خواست و دوباره می گفت صلوات و ملت می خندیدند!

مجری سیستم  ِ صوتی را آزمایش می کرد. من حواسم نبود و از خنده جمعیت فهمیدم که دانشجویان ِ محترم ِ برادر، باز هم شیرین کاری کرده اند! مجری میگفت:"1،2،3" جمعیت با تحریک ِ دانشجویان فریاد می زندند: "1،2،3" ای بابا، با مجری دیگر چه کارتان؟! فایده ای نداشت، مجری میگفت: "1،2،3" دوباره تکرارَش توسط ِ جمعیت و بی خبری مجری از این ماجرا! مجری می گفت:سیگنال ِ خروجی... جمعیت: سیگنال ِ خروجی!! "1،2،3" آزمایش می...

کم کم مراسم داشت رنگ ِ رسمی به خود می گرفت. قرآئت ِ قرآن ِ آقای ِ علیزاده و خیرمقدم گویی مجری و نثار صلوات و جان گرفتن ِ جمعیت و اجرای ِ تواشیح ِ گروه ِ میعاد و شعر خوانی و مداحی ِ برادر سلحشور و دوباره شعر خوانی و دوباره تواشیح و دوباره مداحی ِ برادر حیدر زاده و دوباره مجری و دوباره صلوات و دوباره شعار و.... هلی کوپتر می چرخید!

ساعت شده بود10:00 و داد ِ جمعیت داشت در می آمد و مجری به تعریف و توصیف ِ شهر ِ قم می پرداخت. و قدری شعار می داد و ملت خیال می کردند که دیگر آقا آماده ورود است، اما نه؛ دوباره مداحی! و این بار شخصی به سبک ِ آهنگران! طاقتم مثل ِ طاقت ِ دیگران تمام شده بود و دیگر حوصله هیچ کسی جز «امام» را نداشتم و نداشتیم.

شعارهای ِ مجری قدری محکم و باصلابت تر می شد و این انتظار را به وصال ِ یار نزیک می کرد.

خبری نداشتیم از خارج ِ محوطه استقبال ِ میدان ِ آستانه که چه خبر است، ولی میدانستیم که باید چه خبر باشد که مسیر  ِ کمتر از 10 دقیقه ای را چه جمعیتیـ ـست که 3 ساعت انتظار  ِ ما را خلق کرده است.

ساعت11:00 شده بود و جمعیت دیگر صبرش لبریز شده بود و بی توجه به سخنرانی و مداحی و شعر خوانی، یکصدا فریاد می زد: «عزیز  ِ زهرا منتظریم تا تو بیایی...»،«ای پسر  ِ فاطمه منتظر  ِ تو هستیم...»و ... در هیجان ِ شعارهایمان بودیم که یکدفعه آمد، آنکه باید می آمد، آن مرد آمد و باران آورد...

مثل ِ یک ماهی در میان ِ اقیانوس ِ ملت می غلتیدم همچون همه ی مردم. انگار چرخش ِ هلی کوپتردیگر مهم نبود و همچنین خبری از لیدر ها و شعارهایشان، گویی اقیانوس ِ موّاج ِ جمعیت ِ عاشق ِ امام  ِ شهر ِ قم همگی شان لیدر بودند و حالا به مردم  ِ این شهر و خودم که در این شهر هستم و بودم افتخار می کردم.

سه شنبه بود... عجب روزی بود. چهـ غدیری بود در قُم! و عجب ماهی درخشید در میانه ِ آفتاب ِ گرم  ِ ظهر  ِ سه شنبه ِ شهر  ِ قم.

آقا که آمد احساسم مثل زمانی بود که در شهرمان می رفتیم دریا! دریا حس خوبیـ ـست، اصلن نمی شود توصفیش کرد. وقتی دور ِ تنـ َـت را حجمی سیال فرا گرفته و تو بی اختیار میلغزی میان ِ این موج ِ سیال، احساس ِ بسیار خوبیـ ـست و  زیباتر آن لحظه ایست که خورشید هم طلوع کند...
درست همان بود. دریا بود، سیال بودیم و خورشید بود؛ طلوع کرد، آسمان آبی بود، ابر نبود ولی باران آمد، آن مرد در باران ِ اشک های ِ چشم های ِ پر شوق ِ مردم آمد.

سه شنبه بود... و هلی کوپتر می چرخید...

وبلاگ کاش می شد خدا را بوسید 


دیدگاه های شما :