سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صدای پای باران
وبلاگ ویژه ی بازتاب سفر مقام معظم رهبری به شهر مقدس قم

دل نوشته ها | گزارش | به استقبال رهبر | صدای پای باران
پنج شنبه 89/7/29 | 12:23 ع

از نزدیکی های طلوع آفتاب در حرم بی بی (روحی فداها) جمع شده بودیم
روبروی گنبد طلا، روی سنگ فرش های حرم
نزدیک یک ماه بود که روزه دار بودیم
و امروز هم منتظر رویت ماه
خدا خدا می کردیم تا عیدی مان را از دستان امام مان بگیریم
از طلوع آفتاب منتظر بودیم تا اینکه نیمه های روز، ماه طلوع کرد
و ما عیدی مان را گرفتیم
از دست امام مان ؛ دستی که ما را یاد علقمه می اندازد
سه شنبه در قم اسطوره عشق ناب، ماه انقلاب طلوع کرد
و ما روزه های انتظارمان را با سیلاب اشک افطار کردیم
برگرفته از وبلاگ  بوستان نماز ....

دیدگاه های شما :
پنج شنبه 89/7/29 | 10:55 ص

از ذوق و شوق، ساعت 3 نصف شب بیدار شد و نشست و من که از سرشب تب و التهاب داشتم و خوابم نبرده بود را واداشت که همین الان ، گوشه همین اتاق نمایشگاهی ترتیب بدهیم از عکسهای آقا. گفت تازه خودم هم نقاشی می کشم.

علی اکبرم خیلی آقا را دوست دارد. این را من نمی گویم خودش زیر نقاشی اش نوشت. تازه یک پوستر آورد و یک خط کش و با چسب پهن آنرا طوری درست کرد که فردا روی دستش بگیرد و به استقبال برود.

باید بودی و نصف شبی می دیدی ذوق کودکانه اش را که براستی مرا به گریه انداخت. در دل می گفتم: امتی که با مالک اشتر علی اینگونه عشق بازی میکند، اگر مولایش را بیابد، چه خواهد کرد؟

 

در این نقاشی ماشین آقا را کشیده که مردم به دنبالش می دوند و دارد به حرم حضرت معصومه علیهاسلام می رود و بعد هم به گلزار شهدا.

نمی دانی چه ذوقی کرده بود وقتی از نزدیک آقا را دیده بود. نقاشی هایش را هم آورده بود تا به او نشان بدهد. و تقدیم کند عاشقی اش را. حضرت یار که آمد. رفت روی دوشم تا بهتر چهره اش را ببیند. خیلی فشار دادندش، از آن بالا فریاد شوق سرداده بود که دیدمش، آقا را دیدم، و چند بار چنان جیغی زد که گفتم حتما بلایی سرش آمده. از سیل جمعیت واقعا ترسیده بود. چند نفر هم آنجا بیهوش افتاده بودند. تا نزدیک ماشین آقا رفتیم. فشار جمعیت مرا یاد اربعین انداخت، وقتی کنار ضریح حضرت حسین علیه السلام لحظه ای با خودم وداع کردم و اشهدم را خواندم و خوشحال بودم که کنار مولایم جان می دهم.

به هزاران ترفند گوشه خلوتی یافتیم و همان جا کف خیابان نشستیم. تا به خودم آمدم دیدم این بنده زاده به خواب عمیقی رفته و سروصداها دیگر هیچ اثری ندارد. مثل کودکی که به آرزوهایش رسیده ، آرام بود و خوشحال و نمی دانم در رؤیای کودکانه اش چه می دید؟

برگرفته از وبلاگ آفتاب مهتاب ...

دیدگاه های شما :
پنج شنبه 89/7/29 | 3:28 ص

حامد هادیان
پشت رنوی سفید نوشته شده بود «امام آمد». شب قبل از حضور رهبر در خیابان‌های اصلی شهر قم موتورسواران جوان در دسته های 20-30 نفره در حال شادی و هلهله عکس‌ رهبر به دست ویراژ می‌دادند. پلیس دنبال یکی از گروه‌ها بود تا بلندگویشان را قطع کنند. پشت شیشه باقی ماشین‌ها هم پوستر رهبر را با جمله لبیک یا خامنه‌ای می‌شد دید.
حرم حضرت معصومه را هم ازساعت 21:30 دقیقه شب بسته‌ بودند و کسی حق ورود نداشت تا فردایش. مردم دور حرم طواف می‌کردند.
نقطه نقطه شهر را عکس‌هایی از رهبر انقلاب مزین کرده بود. یکی از پاساژهای تازه‌ساز، شده‌بود ستاد مردمی استقبال از مقام معظم رهبری.
اولین کسانی را که صبح دیدار دیدم موتورسواری بود که کلاه ایمنی گذاشته و 3 نفر را پشت خود سوار کرده و به سمت حرم می‌رفت.
از ساعت6:30 خیابان 19 دی محل اصلی استقبال مملو از جمعیت بود. خیابانی 5 کیلومتری که هرکس از مسیری خود را به آن رسانده بود. نیروی انتظامی  از ساعت5:30 کنار خیابان ایستاده بود و جلوی آنها نیروی های مردمی که برای محافظت بیرون از مسیر جایگاه آمده بودند و بازوبند و سربندی مزین به نام رهبری بسته بودند.
یکی‌شان می‌گوید «باز تنگه احد را رها کردی» و رفیقش را هل می‌دهد که دوباره سرجایش بایستد. ازهمان مراقبینی‌ست که کنار خیابان ایستاده‌اند و اکثرشان نیز از بسیجی‌های نوجوان قم هستند. حتما دیشب در پایگاه بوده و در کنار هم تا صبح نخوابیده‌اند.
پیرمردی درحاشیه خیابان به جای اسپند، عود روشن کرده است و دور سر مردم می‌چرخاند. بعضی اول از بوی آن تعجب می‌کنند ولی بعد برایشان عادی می‌شود.
خبرنگارهای صداوسیما دنبال سوژه‌ها می‌گردند و طلاب غیرایرانی از سوژه‌های داغ مراسم هستند که هرکدام باید پاسخ خبرنگاری را بدهند.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10293/A/13890727_2110293.jpg http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10301/A/13890727_0210301.jpg
مردم از ساعت 8 صبح آماده ورود رهبر هستند. بلندگوها صدای رادیو را پخش می‌کنند. گاهی نیز رادیوی قم مستقیما ماجرا را روایت می‌کند. آخرین داربست‌های خیابان 19 دی را همان ساعت 8 تمام می‌کنند. کناریکی‌شان می‌ایستم. ماموران نیروی انتظامی یک متر به یک متر در خیابان ایستاده‌اند. کمی که حرف می‌زنیم کنار داربست دیگر هیچ جای خالی نمی‌ماند.
از همان ابتدا یک باره جمعیت دم می‌دهد که رهبر آمد. ولی یک نوجوان از بالای داربست یک بنر داد می‌زند که نیامد و این ماجرا چندباره تکرار ‌شد. بعضی گل‌های گلایل دستشان گرفته‌اند و عده‌ای دیگر تمثالی از رهبر انقلاب.
یکی از بچه‌های نیروی انتظامی با لباس شخصی کنارم می‌ایستد. بی‌سیمش گزارش لحظه به لحظه مراسم را می‌دهد. وقتی که رهبر وارد مسیر استقبال می‌شود، گوینده بی‌سیم احساساتی می‌شود و شروع می‌کند با حالت خاصی از رهبر گفتن.
حدود ساعت 9 از بی‌سیم می‌گویند که رهبر در مسیر است. رادیو که صدایش در بین مردم می‌چرخد نیز از حرکتشان می‌گوید ولی پسرک بالای داربست می‌گوید نیامد. کارمندان یک شرکت سیمانی با کلاه‌های ایمنی و لباس فرم برای استقبال آمده‌اند. یکی شان دنبال دوربین می‌گردد که تبلیغی هم باشد. بالگرد صداوسیما که عبور می‌کند همه دست تکان می‌دهند. عده‌ای نامه‌های مردم برای رهبر را جمع می‌کنند.
پیرمردی خودش را به زور کنارم جا می‌کند. به ترکی می‌پرسد که رهبر کی می‌آید. کم و بیش احساس می‌کنم که چنین گفته است. سری تکان می‌دهم که به زودی. فکر می‌کند ترکی بلدم. شروع می‌کند درد و دل کردن مجبور می‌شوم سرتکان بدهم. به کادرنیروی انتظامی گیرداده است که پائین داربست بنشیند. هرلحظه فشار جمعیت بیشتر می‌شود. گوینده بی‌سیم هرلحظه احساساتی‌تر می‌شود و از پشت بی‌سیم نیروی انتظامی شعار می‌دهد. مسیر5 کیلومتری خیلی طولانی شده است. موتورهای مختلف در خیابان ویراژ می‌دهند. که یکباره کسی داد می‌زند رهبر آمد و این بار واقعی است.
در خیابانی که قرار بود فقط ماشین ایشان باشد و دورش داربست زده‌اند و نیروی انتظامی گذاشته‌اند. عده‌ای پیاده که انگار از رهبر هم جلو زده‌اند می‌رسند. پس از چند لحظه دو ماشین که یکی برای خبرنگارها است از راه می‌رسند که آنها هم جمعیت زیادی دورشان کرده‌اند. بعدش مینی‌بوس حامل رهبری از راه می‌رسد که ناگهان جمعیت کنارم خالی می‌شود و همه می‌روند وسط خیابان. چند لحظه بعد من هم مثل بقیه وسط خیابانم.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10301/A/13890727_1810301.jpg
ماشین‌های بعد از مینی بوس رهبر دیگر مسیری برای گذشتن ندارند. مردم به‌شان راه نمی‌دهند. یکی‌شان هم با سپر آن یکی تصادف می‌کند و راننده  در این هیرویری پیاده می‌شود و قال می‌کند که این چه وضع رانندگی است.
جمعیت با موج‌های بی‌هدف به جلو می‌روند. همه زیردست و پا هستند. کف خیابان به شکل عجیبی پراز لنگه کفش و نعلین است که بر اثر فشار جمعیت از پای صاحبشان در آمده است. بعضی‌ها هم رندی کرده‌اند و کفش و نعلین‌شان را دست گرفته‌اند. همه با شور و شوق فراوان شعار می‌دهند و مسیر را می‌دوند. ماشین رهبری دور می‌شود ولی جمعیت همچنان از داربست‌ها وارد خیابان می‌شوند. هر چقدر نیروی انتظامی سعی می‌کند مانع ورود مردم شود نتیجه‌ای ندارد و آنقدر مردم فشار می‌آورند که آنها زیر دست و پا می‌مانند.
در قسمتی از مسیر فقط بانوان حضور دارند. اکثرشان چادرشان را جلوی صورت گرفته و هق هق می‌کنند. فشار جمعیت در آن قسمت به حدی می‌رسد که با هر موج عده‌ای داخل جوی کناری خیابان می‌افتند.
از انتهای مسیر، جلوی جمعیت را می‌گیرند. و فقط ماشین رهبری و گروهشان عبور می‌کنند. بعد نیروهای هلال احمر، کسانی که از فشار جمعیت بیهوش شده‌اند را از وسط جمعیت روی دست به سمت کانکس‌های خود می‌فرستند.
هر کس به بغل دستی‌اش از لحظه دیدار می‌گوید. جوانی به دوستش می‌گوید وقتی به ماشین رهبر رسیدم. از فشار عقبی‌ها صورتم محکم خورده است به شیشه ولی رهبر را هم دیده است.
نیروی انتظامی وظیفه اصلی‌شان تمام شده است. درب و داغان می‌خندند و از بلاهای که برسرشان آمده است می‌گویند.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10308/A/13890727_0110308.jpg
مسیر با فاصله کمی از حرم بسته است. و جمعیت باید از گیت‌های بازرسی وارد می‌شدند. نزدیک محل سخنرانی عده‌ای نامه به رهبری را تحویل می‌گیرند. کنارشان می‌ایستم. نوجوانی خودکارم را می‌خواهد. از بالا برگه‌اش را نگاه می‌کنم که نوشته است:
رهبر گرامی اسلام
من مهران -ر 13ساله ام. ما مستاجریم. لطفا برای ما خانه‌ای شخصی بسازید.
آدرسش را نوشت و رفت که نامه اش را بیندازد. نوجوانی دیگر کاغذ و قلم گرفت که چیزی بنویسد ولی بعد پشیمان شد. مرد جوانی خواست که برایش بنویسم. دنبال کار می‌گردد. یک روحانی هم که برای فردی یک متن نوشته بود مجبورشد تا نیم ساعت برای افراد مختلف متن بنویسد. هرکدام از مشکل‌شان گفته بودند. از بیماری دخترشان، نداشتن خانه و کار و کمک هزینه و تحصیلی تا مسائل سیاسی و اظهار محبت؛تا انتهای مراسم مردم را می‌شد دید که در گوشه‌ای نشسته‌اند و چیزی می‌نویسند.
آفتاب خیلی داغ شده بود. وقتی که رهبر به جایگاه آمدند، شعارها قطع نشد تا زمانی که از جمعیت خواستند که صلواتی بفرستند.
مراسم که تمام شد در اطراف حرم، شهرداری کفش‌های پیدا شده را در نقاطی کپُه کرده بود تا صاحبانشان بیایند و لنگه کفششان را تشخیص داده و تحویل بگیرند.

دفتر حفظ و نشر
آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای 


دیدگاه های شما :
پنج شنبه 89/7/29 | 3:27 ص

فاطمه عرب‌زاده
اول
خبر آمد خبری در راه است به کسی نگویید!
هفته دفاع مقدس؛ نیروهای نظامی مراسمی برپا کرده بودند که شبیه رزم شب‌های پادگان میشداغ بود البته با کمی تفاوت که آن را ارتش اجرا می‌کرد و این را کسانی که به قول خودشان نظم‌شان در بی‌نظمیشان بود. سخنران قبل از آغاز رزم شب مسئولی بود که در میان صحبت‌هایش به سری ناگفته اشاره کرد و از مردم به خصوص خبرنگارها خواست که به کسی نگویند: " رهبر عزیز انقلاب به زودی میهمان شهر ما خواهند بود و..." خنده‌ام گرفته بود نه از اینکه چند شب پیش در همه خبرگزاری‌ها اعلام شده بود از این که هیچ کس ابراز احساساتی نکرد گویا همه می‌دانستند و سردار تازه خبردار شده بود. قرار بود تا آقا به زودی بیایند و بعد از آن ما هم مثل هر سال در کنار امام رضا باشیم برای تبریک و دیدار تازه خانواده مان. که این آمدن تاخیر افتاد آنقدر که ترجیح دادیم آقا را ببینیم و دیدار امام رضا را به بعد حواله کردیم. این را گفتم تا بدانید نویسنده یک مشهدی است که همه چیز این روز را با دیدار های مشهد مقایسه می‌کند.

دوم
به جهان خرم از آن‌ام که جهان خرم از اوست
این‌جا قم است و اصولا تنها قمی‌ها می‌دانند که جشن در قم چه معنا و مفهومی‌ دارد. برای عزاداری‌ها دهه برپاست و برای تولد‌ها خیلی خبر باشد یکی دو روز جشن می‌گیرند! اما این دهه کرامت حال و هوای دیگری داشت قم. ایستگاه‌های صلواتی اسپندی که دود می‌شد چراغانی‌ها و پرچم‌ها روز به روز بیشتر می‌شدند و این وسط بنرهای عکس آقا که به بهانه خوش‌آمد گویی همه جا نصب شده بود شهر را زیباتر کرده بود. برعکس همیشه که دلم از ریخت و پاش‌های تشریفاتی می‌گرفت این بار به هر کدام از عکس‌ها که نگاه می‌کردم دلم باز می‌شد. شاید به خاطر این بود که برای اولین بار قم را چندین روز غرق در شادی می‌دیدم و این به برکت قدوم صاحب این عکس بود.

بماند که بعضی‌ها هم شورش را در‌آورده بودند و سر چهار‌راه‌ها؛ ایستگاه صلواتی علم کردند و پوستر عکس آقا را به ماشین‌ها می‌دادند و صدای بوق ماشین‌هایی که عجله داشتند را در می‌آوردند و یا اینکه آنچنان دودی به راه می‌انداختند که باید در و پنجره‌ها را می‌بستی تا از سرفه کردن در امان بمانی. خلاصه این‌جا قم است و بعد از 10 سال میهمانی‌دارد.

سوم
در ره منزل لیلی هزاران خان است!
شب قبل از شوق خوابم نمی‌برد و با خواندن کتاب داستان سیستان خودم را آرام می‌کردم. صبح زودمان شد ساعت 7 از خانه که بیرون زدم امید نداشتیم تا به مسیر استقبال برسم و از همان اول عزم حرم را کردم تا لا‌اقل آن جلوتر‌ها بنشینم. با سر انگشتانم حسابی کردم که خوب آقا اگر ساعت 8 میدان جهاد باشند باید تا 9 برسند به حرم. با همین خیال رفتیم حرم. ابتدا همه چیز عادی بود و کمی گمراه کننده چه‌قدر همه جا خلوت بود البته با مقیاس کارهایی که قمی‌ها چند روز پیش انجام می‌دادند خلوت بود. گفتیم انشا الله خیر است و کم کم ملت بیدار می‌شوند حتمی‌از ذوق، دیشب بیدار بوده‌اند. چهار اتوبوس شرکت واحد ردیف شده بودند تا وسایل ملت را به امانت بگیرند از ته دل ذوقی زدم به خاطر چند برگ و خودکاری که دستم بود. سبک بار سبک‌بار. به خیالم زرنگی کرده‌ام نه گوشی نه کیف نه هیچی. رفتم به سمت جایگاه تفتیش و این اول ماجرا بود.

بعد از کلی فشار چند قدمی جلو رفتم. داربست هایی نصب شده بود برای بازرسی که در ردیف اول خواهرانی ایستاده بودند تا کم کم مردم را به داخل راه‌نمایی کنند تا بازرسی بهتر انجام شود. یک پارچه زرد که رویش نوشته بود "انتظامات مراسم" به صورت حمایل روی چادرهایشان نصب کرده بودند. از بی‌نظمی مردم و سرو صداهایشان و صد البته چادرهای بی کششان در این شرایط که مجبورشان می‌کرد دست بغل دستیشان را ول کنند تا آن را روی سرشان بکشند و در همین فاصله ملت هل می‌دادند و داخل فضای بازرسی می‌شدند حدس زدم باید از خواهران سخت کوش فرهنگی باشند که بعد از چند دقیقه حدسم به یقین تبدیل شد. از هر پنج نفری که داخل می‌شدند یک نفر با فشار و زور بر‌می‌گشت. و صدای بقیه را بلند می‌کردند و این به خاطر موبایل‌ها و عطر و آینه‌ای ‌بود که همراه داشتند. و جالب اینکه هیچ کدام از خواهران فرهنگی این زحمت را به خود نمی‌دادند تا کمی صدایشان را بلند کنند و بگویند چه چیزهایی ممنوع است تا این حرکات تکرار نشود. سرم را 360 درجه چرخاندم هیچ کجا هم وسائل ممنوعه نوشته نشده بود این هم یکی از آ ن کار‌ها بود که همیشه نقطه سر خط داشت.

از زنانی که به بهانه‌ی بچه‌هایشان سر بقیه داد می‌کشیدند و یا صبر مادرانی که بچه هایشان را بغل کرده بودند و بقیه را به آرامش دعوت می‌کردند یا نوجوانانی که با آن سرو صدایشان نمی‌دانم کی آمدند و کی‌رفتند بگذریم. نوبت بازرسی من رسید. خوشحال که به ثانیه نمی‌کشد که رد می‌شوم... نه خیر انگار این خواهران سپاهی را کوک کرده بودند که برای همه باید یک اندازه وقت می‌گذاشتند. می‌خواهد ساک و بچه داشته باشی یا چند برگه و خودکار . به نفر دوم که رسیدم گفتم: اگر کیف آورده بودم کمتر می‌گشتین نه؟ نه نگاه کرد و نه جواب داد خودکارم را گرفت و فنرش را هم در آورد این یعنی‌ مسئولیت‌پذیری!

چهارم
که عشق آسان نمود اول ولی افتادند فشار‌ها!
ساعت 8:15 بود جمعت زیاد نبود اما بی نظم همه جا پراکنده بودند هر چه جلو رفتم نه انگار خبری از فرش نیست. کمی کفری شدم بغل دستیم دختر جوانی بود که لبخند از لبانش نمی‌افتاد. "امسال خیلی خوب است. آن دفعه که آقا آمدند خانم‌ها خیلی کم جا داشتند و بیشتر توی خیابان بودند." با همان لبخند ادامه می‌داد "شما نامه نوشتید؟ جواب می‌دهندها! ای‌کاش دیشب زیرنویس می‌کردند چی ممنوعه. خیلی از وسائلم را گرفتند باید زود برگردم فردا امتحان دارم اومدم فقط ببینمش و برم." فقط نگاهش می‌کردم. یکدفعه جمعیت بلند شد و من هم خودم را جلو کشاندم. همه نشستند و من ماندم و اندازه کف پاهایم جا. کفش‌هایم را در آوردم تا به کسی نخورد و البته بعدا چوب همین حماقتم را خوردم.‌

هلی‌کوپتری از روی سر جمعیت رد شد با حرکت او تمام پرچم‌ها و عکس‌ها به حرکت در آمدند و سر‌ها و فریاد‌ها به سمت آسمان بلند شد. فیلمبردار به خوبی دیده می‌شد فکر کنم آن هم بدش نیامد تا آمدن آقا ده بار بیشتر از روی سرمان گذشت و هر بار همان اشتیاق را می‌دید. برنامه شروع شد و خدا خدا می‌کردم حین خواندن قرآن برنگردد. ساعت 9:15 شده بود و خبری از رهبر نشد گفتم لابد مسیر شلوغ است تا 10 می‌رسند. تواشیح، مداحی، گروه سرود، دوباره تواشیح، دوباره مداحی، خواندن یک شعر توسط یک شاعر و... خلاصه ساعت از 10:15 هم گذشت چند بار دیگر هم جابه جا شدم و پشت سرم را که نگاه می‌کردم یک 4-5 متری پیش روی داشتم. ملت عصبی شده بودند که صدایی بلند شد: «بله بله بفرمایید آقا جان خودم ام. بگید.» سر‌ها همه برگشته بودند به طرف دختر جوانی که خم شده بود و انگار با تلفن همراهش صحبت می‌کرد. عجیب‌تر از همراه داشتنش حرف زدنش بود: «آهان پس ما بریم بعدا بیایم. چشم چشم.» سرش را بلند کرد و گفت: «آقا می‌گن عصر میان بفرمایید خونه هاتون.» تو اون شلوغی و گرما خنده روی لب همه نشست. کمی‌ امیدوار شدم. سعی کردم از آنجا دور نشوم تا روحیه‌ام حفظ شود مجری دوباره آمد. راستش نمی‌دانم چرا از مجری های مراسم دیدار لجم در می‌آید همچین رفتار می‌کنند که همه چیز درست است. و البته این مجری ویژه لج درآور بود از اول در سایه‌ جایگاه چیزهای بی‌ تناسب زیاد می‌گفت و به همه امر می‌کرد آرام باشند و بشینند و آفتاب پاییزی را تحمل کنند و... ما که آفتاب پاییزی در قم ندیدیم همیشه آفتابش تابستانی‌است. این جا قم است!

پنجم
آمدی جانم به قربانت بالاخره!
ساعت 11 شد همه بلند شدند و دیگر طاقت ندارند خادم هایی که برای نقاره زدن آماده شده و نشسته بودند هم بلند شدند. همه چشمشان به آنها بود چون از آن ارتفاع پشت جایگاه که صحن ایوان آینه بود را خوب می‌دیدند و از نگاهشان می‌شد فهمید ‌که آقا آمدند یا نه؟ مجری ادامه داد: " همه با هم: صل علی محمد نائب مهدی آمد" صدا از جمعیت بلند شد: ای گل زهرا بیا منتظر تو هستیم! و آن قدر گفتند تا نفس کم آوردند و جالب آنجا بود که مجری کم نیاورده بود و یک چیزی را از روی برگه پشت سر هم می‌خواند و انگار نه انگار. 11:15 بود بی مقدمه یک نفر پشت میکروفن آمد شروع کرد به مداحی که صدای همه بلند شد. چند دقیقه بعد مجری دوباره آمد. با شلوغ شدن جایگاه و مرتب ایستادن خادم‌ها شک همه به یقین تبدیل شد آقا آمدند.

ششم
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم!
جمعیت که نیم ساعتی بود ایستاده بودند شروع کردند به شعار دادن و فشار‌ها آنقدر زیاد بود که یک جا نمی‌شد ایستاد و هر کس که قد رشید نداشت مثل من نه تنها جایگاه را نمی‌دید هر لحظه زیر دست و پا هم گم می‌شد چند دقیقه ای گذشت و هر لحظه منتظر انتظامات بودم که همه را بنشانند. نخیر این یکی هم با مشهد فرق داشت انتظامات کجا بود با یک دست چادرم را گرفته بودم و با دست دیگر کفش‌ها و کاغذ و قلم زیر بغلم را. شانس آوردم که ترم گذشته تربیت بدنی داشتم و دویدن با سر انگشتان پا را تمرین کرده بودم. با این حال هر ده انگشتم زیر کفشهای ملت له شدند. درست شده بودم مثل کره زمین که هم به دور خودش می‌چرخد و هم به دور خورشید. تصورش سخت است انشاالله خدا قسمت کند. با بلند شدن صدای نقاره فهمیدم آقا وارد شدند. ناخود آگاه گریه‌ام گرفت. روز میلاد امام رضا شنیدن این صدا که هر صبح عید در حرم امام رضا می‌پیچد شنیدن داشت آن هم در محضر آقا. این از آن کار هایی بود که حتی آستان قدس رضوی هم ابتکار انجامش را نداشت. هر چه فکرش را می‌کنم رضایت عمیق قلبیم را از این دیدار درک نمی‌کنم. آن همه بی‌نظمی گرما شلوغی و از همه بدتر انتظار طولانی همه هیچ شدند به یکباره. زیبا بود زیبا تر از آن برخواستن دوباره رهبر از روی صندلی‌شان به خاطر جمعت بود و با دست تعارف می‌کردند که همه بنشینند. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دوباره گردش های من شروع شد صحبت های آقا شنیدن دارد حتی در آن حالت. حیف که مجبورم دور شوم.

اصولاً آب قم چون شور است از هر جایی نمی‌شود آب خورد و تدارکات قوی تیم استقبال هم بیرونش ملت را کشت و درونش ما را. آنقدر گشتم تا بانکی را دیدم که درش باز بود از در که وارد شدم کارمندی را دیدم که سرک می‌کشد و منتظر حرکت بعدی من است. دور و بر را نگاه می‌کنم بله جای خالی آب سرد کن، آینده نگری رئیس بانک را به رخم ‌کشید. به کارمند نگاه می‌کنم و جواب نگاه موزیانه‌اش را با تکان دادن سرم می‌دهم. به سراغ مسافرخانه‌ای‌ می‌روم سرایدار با مهربانی آب یخ می‌آورد تشکر می‌کنم و او هم مرا دعا می‌کند! مردمی‌ را می‌بینم که پشت محوطه‌ی مراسم نشسته‌اند رو به دیوار و به دقت به صحبت‌ها گوش می‌دهند. به حالشان غبطه می‌خورم. به این می‌گویند بصیرت. مراسم که تمام می‌شود مسیر بیست دقیقه‌ای را یک ساعته می‌آییم و منتظر اخبار ساعت دو می‌نشینیم.

باورمان نمی‌شود اینجا قم است؟ همه‌ قم رفته بودند برای استقبال.

دفتر حفظ و نشر
آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای 


دیدگاه های شما :
پنج شنبه 89/7/29 | 3:26 ص

محمدتقی خرسندی
اینجا قم است؛ شهر خون و قیام؛ پایگاه بصیرت؛ خاستگاه انقلاب. اینجا قم است؛ مبدا انقلاب، محتوای انقلاب، امید انقلاب. اینجا قم است. شهر خواهر امام رضا(ع)، روز میلاد امام رضا(ع)، در انتظار همشهری امام رضا(ع). اینجا قم است و مردم در انتظار.
  
هر ماشینی را که نگاه می‌کنی، یا در و پنجره‌اش را پر کرده با عکس‌های آقا، یا شعاری را روی بدنه و شیشه‌‌اش خطاطی کرده است. روی در خانه‌ها و مغازه‌ها هم همین برنامه است. بعضی کاروان‌های دنبال عروس دیشب هم از همین ماشین‌ها و با همین آرایش تشکیل شده است.
در و دیوار شهر پر شده از بنر. از بانک و ادارات دولتی گرفته تا تعمیرگاه و داروخانه و کارخانه صابون‌سازی، هر کس به نحوی خواسته ابراز ارادتی بکند. و البته بعضی هم از این فرصت استفاده کرده‌اند برای تبلیغ خودشان؛ مثل فلان شرکت که اطلاعیه زده به مناسبت حضور رهبر، اجناسش را با 5% تخفیف ارائه می‌دهد. فرق بنرهای مردمی از مدل‌های رسمی کاملا مشخص است. مردم راحت‌تر حرف می‌زنند. تکلف ندارند، آن هم با رهبرشان. نباید انتظار رسمی نوشتن از آنان داشت. پس عجیب نیست دیدن چنین شعری:
«سید علی! جونم فدات ای رهبر ما / سید علی! کم نشه سایه‌ات از سرِ ما / سید علی! نذر تو روح و پیکر ما»
 
ساعت از 8 صبح گذشته. هنوز مردم، دسته‌دسته به سمت محل استقبال حرکت می‌کنند. انواع و اقسام پرچم و عکس رهبر و دست‌نوشته را هم توی دست‌شان گرفته‌اند. گروه‌هایی هم از شهرهای اطراف قم آمده‌اند. دسته‌ای از مردان و زنان جعفرآبادی، برخلاف جمعیت حرکت می‌کنند. احتمالا می‌روند حرم برای سخنرانی.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10301/A/13890727_0110301.jpg
اینجا از آن دوراهی‌های زندگی است که باید انتخاب کرد. یا می‌توانی توی مسیر استقبال باشی و بعد از دو سه ساعت انتظار، شاید رهبرت را از چند متری ببینی و یک دل سیر اشک بریزی. بعد هم بروی توی خانه و پای تلویزیون، پخش مستقیم صحبت‌ها را نگاه کنی. یا بی‌خیال استقبال شوی و بروی حرم، محل سخن‌رانی و بعد از سه‌چهار ساعت انتظار، یک ساعتی را پای صحبت‌های رهبر بنشینی و سیر نگاهش کنی، از فاصله چندده متری. انتخاب با شماست.
 
وانت خبرنگاران، یکی از پرتراکم‌ترین نقاط کره زمین است. حتی بیشتر از اتوبوس‌های شرکت واحد. 25خبرنگار عاقل و بالغ را می‌ریزند توی یک وانت. وانتی که به مدد هنر جوش‌کاری، دو تا پله خورده و رفته تا روی سقف ماشین. هر خبرنگاری هم یکی دو تا وسیله گرفته دستش، از دوربین عکاسی و لنزش گرفته تا دوربین فیلم‌برداری و پایه‌اش.
وانت ما می‌رود روی پل باجک و می‌ایستد تا خبرنگارها چند عکسی از جمعیت بگیرند. آقا هنوز نیامده. راننده و محافظ‌ها تصمیم می‌گیرند حالی به خبرنگار جماعت بدهند. پس راه می‌افتند توی مسیر، که بلوک‌های سیمانی و داربست‌‌های فلزی و البته زنجیره انسانی، بخشی از آن را برای تردد خودروی رهبر خالی نگه داشته است.
مردم که ماشین ما را می‌بینند، شعارهایشان را شروع می‌کنند. عده‌ای اسفندشان را دود می‌کنند. چند نفری می‌زنند به خط و با نیروهای حفاظت درگیر می‌شوند تا خودشان را به رهبر برسانند. اما وقتی یک وانت با 25 خبرنگار را می‌بینند، خشک‌شان می‌زند. حالا متلک‌هاست که نصیب ما می‌کنند: «پس آقا کو؟»«دفعه آخرت باشه این‌وری میای»«یه عکس از ما بگیر» یک نفر هم یک مشت گُل رُز را محکم پرت می‌کند توی صورت‌مان. دردش از شاخه‌های درخت کمتر نیست، اما لابد تویش کلی مهر و محبت بوده.
این چند تا عکس و فیلمی که می‌گیریم، به قیمت چند زخم روی چشم و صورت و دست‌مان تمام می‌شود. زخم‌هایی که شاخه‌های درخت روی بدن‌مان می‌اندازد. و من که در پشت‌بام وانت نشسته‌ام، بیشتر از همه میزبان این شاخه‌ها می‌شوم.
 
برمی‌گردیم روی پل باجک. حواسم به اتوبوس‌های پارک شده در ورودی خیابان (به‌عنوان مانع) است و ماشین‌هایی که خیلی راحت در کوچه‌های منتهی به باجک (خیابان 19دی) پارک کرده‌اند که ناگهان صدای شعار جمعیت بلند می‌شود. درست مثل بیت رهبری، از شعار مردم متوجه ورود رهبر می‌شوم. همان شعارهای کوبنده همیشگی.
نمی‌دانم به‌خاطر صدای شعارهاست یا رادیو تلویزیون پخش مستقیم دارد که یک‌هو پشت‌بام‌ها هم پر می‌شود و عده‌ای هم از توی کوچه پس‌کوچه‌ها می‌ریزند توی خیابان. حالا کشمکش مردم و نیروهای حفاظت دیدنی است. هرکس به طریقی می‌خواهد خودش را به ماشین رهبرش برساند. هر چند قدم مردم توانسته‌اند از موانع سه‌گانه داربست، بلوک و زنجیره انسانی بگذرند و بیایند وسط خیابان.
 
هنوز ماشین آقا ده متر هم وارد خیابان نشده که جنگ مغلوبه می‌شود. دور ماشین را مردم می‌گیرند و ماشین متوقف می‌شود. راننده ما که حواسش نیست، فاصله‌مان را تا ماشین رهبر به 30 متر می‌رساند. خیالمان راحت می‌شود که تا چند دقیقه دیگر، خبری از ماشین رهبر نیست. چشم می‌اندازیم توی جمعیت.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10293/A/13890727_0910293.jpg
پیرزنی از روی جوی آب نسبتا پهن می‌پرد توی خیابان. پیرزن و پرشش به کنار، تازه متوجه جوی پهن بدون جدول می‌شوم و بعد هم ماشین رهبر که با فشار جمعیت به همان سمت هول داده می‌شود. خداخدا می‌کنم راننده، توی آن شلوغی اطرافش، جوی را ببیند.
یک عده با لباس سفید یک‌شکل در جمعیت هستند. روی لباس‌ها عکس آیت‌الله خامنه‌ای چاپ شده است، با شعری زیر آن: «علمدار ولایت. دانشجویان»
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10293/A/13890727_1310293.jpg
خانمی با صدای بلند به شوهرش می‌گوید: «فقط عکس بگیر» و قاعدتا شوهر هم چاره دیگری ندارد. موبایل را بالا می‌گیرد تا تصویر بهتری شکار کند. کاری که خیلی‌های دیگر هم دارند می‌کنند.
 
حالا همه دارند «گردن‌کشی» می‌کنند. گردن‌شان را می‌کشند بلکه قدشان چند سانتی‌متر بلندتر شود. پنجه‌پا هم به همین درد می‌خورد. فرق هم نمی‌کند از چه تیپی باشند. نمونه‌اش همین چند روحانی جاافتاده‌ای که به زور تعادلشان را روی جدول باغچه حفظ می‌کنند، ولی همچنان به قانون گردن و پنجه پایبندمانده‌اند.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10301/A/13890727_3110301.jpg
برخی هم ایده به خرج داده‌اند برای قدبلند شدن. تیر چراغ برق، باجه تلفن، ایستگاه اتوبوس، سقف ماشین، لبه پنجره مغازه‌ها، داربست، درخت، دیوار منزل و حتی دوش دوستان از جمله چیزهایی است که می‌توان از آن استفاده کرد. مرد و زن هم ندارد.
آنهایی هم که شانس آورده‌اند و خانه‌شان کنار همین خیابان است که پنجره دارند و بالکن و پشت‌بام.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10293/A/13890727_2310293.jpg
جمعیت دور ماشین رهبر، همه را به این نتیجه رسانده که می‌شود پشت نرده‌ها هم نماند. همه سعی می‌کنند از موانع رد شوند و نیروهای انتظامات هم به تلاش بی‌نتیجه‌شان ادامه می‌دهند. اما یک «الله اکبر» کافی است که موانع برداشته شود.
پیرمردی سعی می‌کند از نرده‌ها بپرد. انتظامات جلویش را می‌گیرد. خیلی مخالفت نمی‌کند. عصایش را برمی‌دارد و برمی‌گردد. معنی یکی از بنرها را بهتر می‌فهمم: «کلنا عمار»
 
پیرمردی وانت ما را می‌بیند و به سمت‌مان می‌دود. چهره‌ای شکسته و روستایی دارد. غم عجیبی توی نگاهش موج می‌زند. چندباری می‌دود، اما ماشین که سرعت می‌گیرد، خودش را نمی‌شکند. می‌ایستد. چندبار بلند به راننده می‌گویم که بایستد. محافظ‌ها تازه متوجه‌اش می‌شوند. یکی می‌رود و نامه‌اش را می‌گیرد.
 
با چادر سفید روی سرش، برای رهبر دست تکان می‌دهد. طبقه‌های ساختمان را می‌شمارم. اگر همکف را حساب نکنیم، طبقه ششم ساختمان است. نمی‌دانستم قم هم ساختمان شش‌طبقه دارد.
 
با پای برهنه، کنار وانت ما حرکت می‌کند. نمی‌فهمم از آنهایی است که پابرهنه آمده‌اند برای استقبال یا از آن‌هایی است که کفشش را توی شلوغی جمعیت از دست داده. حالا می‌فهمم آن‌هایی که کفش‌شان را دست‌شان می‌گرفتند و می‌رفتند سمت ماشین رهبر، حواسشان به خیلی چیزها بوده است. کمترین چیزش این که الآن توی یک کپه کفش و لنگه کفش، دنبال چیزی نمی‌گردد.
 
بعضی‌ها نمی‌توانند کارشان را تعطیل کنند. ناچارند سر کارشان باشند. اینجاست که پنجره به کار می‌آید. پرستارها جمع شده‌اند طبقه دوم بیمارستان، پشت یک پنجره. کارمندهای بانک هم طبقه دوم بانک‌شان، پشت دو پنجره. نانواها هم همان طبقه اول، کنار دخل.
 
ماشین رهبر آتش گرفته یا موتورش سوخته. دود تمام ماشین را گرفته. فکر کنم الآن نوبت ماشین‌های آمبولانس و آتش‌نشانیِ پارک شده در کوچه‌های اطراف است که دست به کار شوند. اما دود که کم می‌شود، معلوم می‌شود یک نفر جوگیر شده، منقل و زغال و اسفند را برده پای ماشین، چند مشت اسفند ریخته روی زغال، دود همه‌جا را گرفته.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10299/A/13890727_0210299.jpg
 
تعادلم خوب نیست. دفترچه را می‌گذارم روی کمر عکاس جلویی و گزارشم را می‌نویسم. برمی‌گردد و نگاهم می‌کند، به روی خودم نمی‌آورم.
تعادلش خوب نیست. دوربینش را می‌گذارد روی کمرم و زوم می‌کند روی سوژه‌اش. برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم، به روی خودش نمی‌آورد.
 
ماشین رهبر را که می‌بیند، عکس رهبر را که توی دستش گرفته، باز می‌کند و با ذوق بالا می‌گیرد. آن‌قدر ذوق دارد که متوجه نمی‌شود عکس را برعکس گرفته. سعی می‌کنم متوجه‌اش کنم، اما متوجه من نمی‌شود. احتمالا فردا پس‌فردا باید در بعضی سایت‌‌ها بخوانیم: «مردم قم در اعتراض به آقای خامنه‌ای به خیابان ریختند»
 
بالاخره بعد از حدود 1.5 ساعت، این 5 کیلومتر را طی می‌کنیم و می‌رسیم به حرم. هرچه جمعیت در کل مسیر حضور داشت، همان‌قدر هم در چهارراه بازار ایستاده است. مانده‌ام چه‌طور قرار است به حرم برسیم. که چشمم به مسیر ویژه‌ای می‌افتد که با داربست پوشش داده‌اند تا فقط ماشین‌های اسکورت وارد شوند. اما ماشین که وارد می‌شود، حدود 300 نفر هم از دروازه رد می‌شوند. گذشتن از چند مانع 300 نفر را به 50 نفر می‌رساند در حالی که وانت ما پشت در می‌ماند. ناچاریم منتظر بمانیم تا خلوت شود و در را باز کنند.
 
در را که باز می‌کنند، دیگر ماشین رهبر را نمی‌بینیم. مسیر را پیاده تا حرم می‌رویم. 50 نفری که وارد شده بودند، در حال برگشتن هستند. در آخری شوخی بردار نبود. کسی را راه نداده‌اند. حالا همه دارند برمی‌گردند. یکی از جوان‌ها که دوربین‌های ما را می‌بیند، فریاد می‌زند: «به همه دنیا بگید که قمی‌ها چه جوری از رهبرشون استقبال کردن».
دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای

دیدگاه های شما :
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >