دوست شفیق تعریف می کرد که:
در جلسه مسئولین استانی اعضای جلسه پیشنهاد کردند یک قربانی بدهند که سفربی خطر بگذرد. شروع کردند از یک طرف هر کس مقداری پول گذاشت تا قربانی از جیب دوستان داده شود.
در همین اثنا آبدارچی وارد جلسه شد. بچه ها گیر دادند که حاجی تو چقدر میدی برای. پیرمرد با تعجب سوال کرد برای چی؟
- قربانی برای آقا.
- من پول نمیدم!!!!
جون میدهم